لرزه نگار

یادداشت های آن لاین من

لرزه نگار

یادداشت های آن لاین من

شاید مثل طاها

يكشنبه, ۲۵ خرداد ۱۳۹۳، ۰۴:۴۰ ب.ظ

این هفته -که مثل چند هفته نه چندان دور جاری شروع به رفتن نماز جمعه کرده ام-وقت برگشتن، بصورت اتفاقی گریه بی امان یه بچه کوچولو توجهم رو جلب کرد.

پسر بچه ای با موهای خرمایی روشن که به بور می زد و عینکی به چشم. صورتش واقعا به پهنا غرق اشک شده بود. طفلکی گم شده بود و چه وحشتناکه گم شدن میون آدم بزرگ ها. تو از آن بالا می بینی و می خندی به حال کودک که حالا اینقدر شلوغش نکن. اتفاقی نیافتاده که پیدا می شی بالاخره.
 اما بچه طاقت ندارد. از آن پایین به همه چیز نگاه می کند و ناگهان بلندی دیگران دنیا را برایش ترسناک می کند. این رو ما آدم بزرگ ها از یاد برده ایم. با خودم فکر می کنم که روزگار گنج های با ارزش کودکی رو از ما بزرگ ها ربوده و چه کلاهی سر ما رفته و بی خبریم.

رفتم سمتش. گرفتمش و هم اندازه اش شدم. گفتم عموجون چرا گریه می کنی؟ از میان انبوه ناله ها، بدون اینکه لحظه ای قطعشون کنه گفت گم شدم....
 دوست داشتم به سینه بچسبانمش. در گوشش نجوا کردم که ناراحت نباش من تا هر وقت که لازم باشه می مانم تا بابایی بیاد پیدات کنه. اما چه می شد کرد. بالاخره من هم غریبه ای بودم میان هزار غریبه دیگر. تنها فرقم این بود که هم اندازه اش شده بودم. پرسیدم اسمت چیه عمویی؟
گفت :داها...
بغلش کردم و روی دیوار باغچه گذاشتمش تا بهتر دیده شود. همچنان گریه می کرد و ناامید بود از پیدا کردن پدرش. داشتم سر و صورتش رو پاک می کردم که ناگهان دلم خواست مثل طاها باشم.
یک دفعه دلم برای این طور گریه کردن و این طور گم شدن لک زد. اینکه دیگه فکر نکنی که گم می شی خیلی حس بدی هست. اگر به این مرحله رسیدی یعنی دیگه بزرگ شدی. این فکر آدم رو تنها و بی کس می کنه.
دوست داشتم بخاطر کسی هم که شده گم می شدم و او پیدایم می کرد و بعد در آغوشم می گرفت و من از فرط گریه های زیاد در آغوشش  به خواب می رفتم

می خوام بگم که آقا جان ما هم گم شدیم. باور کن. هر چند گریه کردن یادمون رفته اما همچنان تو بابای هممونی..


پ ن : دوست داشتم وقتی طاها پیدا شد پدرش را ببینم که آغوشش را باز کرده و با مهربانی با او برخورد می کند اما اینطور نشد. پدر طاها کمی تلخی و اخم و تخم کرد..اما خب طاها دیگه خیالش راحت بود.

پ ن دوم: امروز که داشتم کتاب "بال های بایگانی" مرحوم حسینی رو میخوندم به قطعه ای رسیدم که وصل حال این روزهای من بود:

شک ندارم ای خدای سیمگون

عاقبت ز دیو، می ستانیم

مثل کودکی که تازه گم شده

در کنار خویش می نشانی ام

می وزی خلاصه بر تمام دل

از غبار هول می تکانی ام


روحت شاد سید...


  • صادق لطفی زاده

حماسه ی گریختن

جمعه, ۹ خرداد ۱۳۹۳، ۱۲:۱۵ ق.ظ

فیلم "تنها نجات یافته" یکی از آخرین فیلم های سینمای امریکاست که به سرگذشت چند سرباز آموزش دیده آمریکایی حین انجام عملیاتی(red wings ops) در افعانستان می پردازد. با این که این عملیات یکی از بدترین عملیات ها باتلفات بالا در افغانستان بوده اما ماحصل کار،به فیلمی حماسی و دراماتیک تبدیل شده.

تیتراژ ابتدایی این فیلم فوتوکلیپی از مراحل آموزش فشرده این سربازها هست برای عملیات های سخت که واقعا دیدنی هست.

فیلم با جملاتی از تنها نجات یافته این عملیات که در حال بیشوشی و موت هست شروع می شود.جملات جالبی بود که بد ندیدم این جا بیاورم:

طوفانی تو وجودمون بود

گروه های زیادی رو شنیدم که در این باره صحبت میکنن

سوزان مثل آتش

خروشان مثل رودخانه

خواسته ای بی اندازه

تا خودتو سخت تر و بیشتر از اون چیزی که بقیه فکر می کنن نشون بدی

قرار دادنه خودمون تو موقعیت های سرد و تاریک

جاهایی که چیزهای بدی زندگی میکنن

ما اون جنگ رو

در بالاترین صدا می خواستیم

جنگی با سروصدای بلند

پر سر و صداترین ، سرد ترین، تاریک ترین

ناگوارترین جنگ ها

....


پ ن: داستان قهرمانانه این فیلم در بستر "فرار آنها از دست طالبان" روایت می شه و عجیبه که جماعت هالیوود اینقدر به زبان تصویر مسلط شدن که می تونن در روز روشن ادعای شب بودن بکنن و مخاطب هم اصولا بویی از این دروغ بزرگ نمی بره. از این حیث این فیلم با فیلم سقوط شاهین سیاه -که اون هم یک عملیات شکست خورده در سومالی بود- برادر خوانده هست


  • صادق لطفی زاده

درهای درد

پنجشنبه, ۱ خرداد ۱۳۹۳، ۱۰:۴۵ ب.ظ

یک بار با ایلیا-پسر خاله ام- مشغول بازی بودم. بعد از بازی "هر کی بخنده" و  "پلک نزدن "کارمان رسید به بازی تحمل نیشگون! 

ایلیا بخاطر دست های کوچکش نیشگون های ریزی می گرفت و من مجبور بودم تحمل کنم(و خب افت داشت که جلوی یه بچه ی هفت ساله کم بیارم!)

با خودم گفتم: بگذار یه بار که شده درد رو بفهمم. بگذار با آرامش تو چشماش نگاه کنم

حین بازی اتفاقات عجیبی برایم افتاد. طوری که تقریبا توانستم بازی بعدی یعنی گاز گرفتن دستم توسط ایلیا را هم تحمل کنم. درد را به عنوان جزئی از خودم پذیرفتم. و باید اعتراف کنم لحظات شیرینی بود.

با خودم فکر می کنم این فریاد آنی بعد از درد چقدر نامردی می کند در حق ما  و درد که نمی گذارد با یکدیگر بیشتر آشنا شویم 

درهای درد میان بلا هستند که خودشان را نشان می دهند. فقط باید بی تابی نکرد.

و ناگهان در میان آتش، رهایی و بهشت را می شود حس کرد.


پ ن 1: به ایلیا فکر می کنم که در وقت بازی، مثل وضع من می ماند و "او"؛ تا دستش را کمی نیشگون می گیرم جیقش به هوا می رود...

پ ن 2: البته این روش رو مرتاض ها و مازوخیست ها هم استفاده میکنند. به نظرم این اتفاق رو بیشتر باید بصورت کنایی دید تا به عنوان یه روش برای خودسازی :)

  • صادق لطفی زاده

میزبان باستانی

جمعه, ۱۹ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۶:۴۱ ب.ظ

مطمئن باشید هر چیز که دور و اطرافتان می بینید مال من است. شما هیچ چیزی را نمی توانید با خودتان ببرید. حتی بدن هایتان را. سالهاست به خیال خام از من می کَنید و جمع می کنید. اما من همه را پس خواهم گرفت.

در پشت سخاوتم ،خساست سهمگینم پنهان است. آیا نمی بیند؟ اگر چیزی از من بخواهد به سرقت برده شود چنان باز پسش می گیرم که دیگر فکر دزدی به سر احدی نزند . در مورد پرواز کردن هم، من -و این میل بلعیدن هر آنچه از من دور میافتد-همیشه مشکل اصلی هستم و اگر هوا نبود شاید آن حیله هیچ وقت جواب نمی داد. حیله ای که چند وقتی دلخوشتان می کند که از من رهیده اید!

اخیرا عده ای هم بودند که اصرار داشتند تا من را نبینند. حتی فرو کشیدن قارون به اعماق را هم داشتند با مسائل و فرمول های علمی تحلیل می کردند: اینکه زیر بنای کاخ قارون اصولی زده نشده بود و این ربطی به عذاب و این حرف ها ندارد و این چیزها افسانه است.
قارون یک مشکل کوچک داشت و من اجازه پیدا کردم یکبار برای همیشه تصویری را به نمایش بگذارم تا درس عبرتی شود. یک بار برای همیشه!
قارون حواسش نبود که مدتی بیشتر قرار نیست مهمان من باشد و خب رسمش را رعایت نکرد. مثل مهمان بد سرشتی که قصد سرقت از صاحب خانه را دارد، مدام از من کَند و به خودش آویخت. نگاهش می کردم و با افسوس می گفتم: قارون! من اینجا هستم. کجا می خواهی بروی؟ با این همه بار که سنگینت کرده کجا می خواهی فرار کنی؟ اما او مرا نمی دید. شاید نمی خواست ببیند. و من مثل دریایی طوفانی او را در خودم فرو بلعیدم.
و اما در مورد آن قوم اخیر، این واقعا مسخرست. گمان نمی کردم هرگز زمانی برسد که موجوداتی بوجود بیایند که بشدت اصرار داشته باشند من را نادیده بگیرند. در بهترین شرایط، خشمم را بلایای طبیعی می نامند؛ طبیعی! مثل ناسزا می ماند.

گهگداری خشمم را زبانه می کشم. گهگداری تکانتان می دهم تا از خواب بیدار شوید؛ که وقت رفتنتان آن قدر ها هم دور نیست. جایی در همین نزدیکی، در میان گوشه های تاریک زمان، انتظارتان را می کشد.
اما من تا آخر همینجا هستم و تک تک تان را نظاره می کنم. من اولین ها را بیاد دارم و هنوز هم برای بعضی از آنها دلتنگم... پیکر هایشان را مثل روز اول نگه داشته ام. به احترامشان. حداقل آنها قصد دزدی از من را نداشتند.
اما با این چیزهایی که هر روز می گذرد، عموما عصبانی ام. اگر دستور نبود همه را فرو می بلعیدم...
من مامورم که مثل گهواره باشم...یعنی آن طور باشم که طفل از خواب بیدار نشود! یکبار گفتم این طور خوب نیست. بگذار همیشه فوران کنم خشمم را تا عادت نکنند. اما او نگذاشت. گفت مثل گهواره باش! بیدارشان مکن مگر گهگداری. تا شاید به یاد من بیافتند و بیاد وقت موعود...گفتم بگذار کاری کنم تا همیشه بیادت باشند مگر تو این طور نمی خواهی؟ و او فقط لبخند زد...
و من سال هاست جلوی خودم را گرفته ام و منتظرم تا وقتش فرا رسد.

  • صادق لطفی زاده

هپروت های ارزشمند

چهارشنبه, ۱۰ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۸:۳۸ ق.ظ
نمی دونم تا حالا حساب کردین که در طول روز چقدر از وقتتون رو تو کنترل خودتون هستین؟ شاید خیلی راحت بگین خب تقریبا من به خودم مسلطم و هیچ لحظه ای رو ازدست نمیدم.
اما در واقع این طور نیست. میون گذر از یک موضوع به موضوع دیگه، جایی که تمرکز ما روی یه مسئله کم میشه تا به بعدی رجوع کنه یه شکافی بوجود میاد که من اسمشو میذارم هپروت. این طور فرض کنین که شما سوار یه اسب هستین و مدام بهش دستور می دین و بعضی اوقات که خوابتون می بره یا چرتتون می گیره یا اصلا کمی افسار رو شل می کنین اون اسب هر جا که دلش خواست میره!(سو استفاده استفاده از مثال شتر و مجنون مولانا!)
واقعیت اینه که ذهن ما در تمام طول عمر در حال فعالیته و گمونم تقریبا نمی خوابه.
  • صادق لطفی زاده

تیپ تراشی برای حب ولی

پنجشنبه, ۲۸ فروردين ۱۳۹۳، ۰۸:۱۷ ق.ظ
آموزش رانندگی من مصادف شده بود با شروع وقایع 88. مربی من هم یکی از این بچه مزلف هایی بود که خیلی رو اعصاب بود. از اینا که تریپ داغونی داشت و راه براه گیر می داد و خلاصهبقول معروف از ما نبود!
چند روز بعد از سخن رانی رهبر تو نماز جمعه بود و ما هم اول صبحی داشتیم تمرین می کردم که یه دفعه موبایلشو در آورد و گفت گوش بده ببین یه چی ضبط کردم.
پلی کرد. اون قسمت از حرف های رهبر بود که داشت میگفت من از جان و آبروی خودم میگذرم و ....
این قسمت رو خودش با موبایلش از تلوزیون ضبط کرده بود و مدام می گفت میخوامش و مدام به زبون خودش ابراز ارادت میکرد به رهبر.
و من تو اون لحظه واقعا نمی دونستم باید چی کار کنم!
 هنوز هم من گه گاه گذرم به جاهایی می افته که اصلا انتظارشو ندارم و می بینم مثلا مکانیک محلمون تو پستوی مغازش، عکس های رهبر رو -اونم نه یکی و به زور اداره اماکن- به خاطر عشق و محبت خودش به رهبر چسبونده به دیوار.
این وسط یه سوزن بلکه یه جوالدوز بخودم میزنم و مینالم از خودم و امثال خودم که نا خواسته تیپ تراشی می کنیم برای حب ولی و انتظار داریم که همه محبین رهبر باید ریشدار و چادری باشن. و جالبی کار اینجاست که همین ماها وقتی مثلا می بینم یه بد حجاب به رهبر ابراز ارادت می کنه کلی هم خوشحال می شیم که بابا دمش گرم؛ رهبر ما تو دل ها جا داره
ناراحتم از این که به غیر از موارد انتخابات این جماعت برای ما اخ و تف هستن و در موقع نیاز می شن ابزار مانور های تبلیغاتی تلوزیون و ایضا سایت های مذهبی. می دونین انگار تکلیف ما با خودمون هم روشن نیست.
می دونین حس می کنم تو یه جامعه شیعی ولایت محور، مهمترین چیز پر رنگ کردن حب ولی در دل مردمه. و این لزوما با کلاس های طرح ولایت و این جور چیزها در نمیاد. خیلی از مردم با صفاتی از رهبری حال میکنن که اصلا تو مخیله ما هم نمی ره. یکی با شجاعتش. یکی با مردونگیش و....
از این موارد کم نیست دور و اطرافمون.کافیه یکم بگردیم.

پ ن : آخرین مورد از این قبیل اتفاقات هم حرکت غیر مترقبه بازیگر سینما و تلوزیون بود که تو اولین لحظات سال تحویل طوری به رهبر سلام داد که حزب اللی های بیست و چهار سیلندر هم عمرا تو اون شرایط دست به همچین کاری نمی زنن و سعی در تقیه و محافظه کاری میکنن تا شاید دل های طیف خاکستری رو بدست بیاورن!
  • صادق لطفی زاده

بپاس رنج هایی که برایم کشیدی

پنجشنبه, ۲۱ فروردين ۱۳۹۳، ۰۹:۳۸ ب.ظ
یادم هست بچه که بودیم-یعنی حدود سه چهار سالگی- مادرم همیشه ما رو نهی میکرد که از بقیه چیزی بگیریم. واقعیت این بود که به خاطر شرایط خاص خانواده، ترحم روی ما زیاد بود و این باعث شده بود که من از همون کودکی -از همون سه چهار سالگی - حالم از ترحم به هم بخوره. دقیقا حسم را بیاد دارم که وقتی این خانم خان باجی های فامیل میومدن و ماچه بوسه می کردن و دست رو سرم می کشیدن چقدر مشمئز کننده بود برام.
مادرم از همون کودکی به ما یاد داد که نگذارین به شما ترحم کنن. یادم هست یکبار وقتی مادر بزرگ خدا بیامرزم از روی محبت برای ما کاری کرده بود و برای بقیه نوه ها اون کار رو نکرده بود مادر از دستش خیلی عصبانی شد.
 می گفت باید برای همه نوه ها این کار رو بکنی و مادر بزرگ میگفت فلانی آخه اینا بابا ندارن! و مادرم از این حرف بیشتر آشفته می شد. مادرم دوست نداشت ما گدا صفت بار بیاییم. یادم هست از همان کودکی میگفت مثلا فلان چیز حق الناسه و یا فلان چیز رو خدا دوست نداره وچیزهای شبیه این. دیگران مسخره اش میکردن که آخه بچه چی می فهمه اینا رو ..و فقط مادر من بود که می دونست چه بذری رو داره تو نهاد ما می کاره و من بابت این ها تا آخر عمر مدیونشم.
  • صادق لطفی زاده

آشغال داده ها،انرژی و اتفاقات پیش رو

سه شنبه, ۱۲ فروردين ۱۳۹۳، ۰۷:۵۹ ق.ظ

یادم هست وقتی سیزده چهارده سالم بود پسر همسایه مون کامپیوتر گرفت. اون موقع واقعیا چیز عجیب و غریبی بود. ظرفیت هارد کامپیوتر همسایه فقط 8 گیگ ناقابل بود. ظرفیتی که امروز واقعا بدرد خیلی ها نمیخوره و کمه برشون!

واقعیت اینه که تولید کردن و نگه داری اطلاعات ویرایش نشده و خام دیجیتالی تبدیل به یکی از چالش های ما آدمای امروزی شده .ما برای نگه داری این آشغال داده ها نیاز به هاردهای بیشتری داریم چون نمی دونیم باهاشون چیکار باید کنیم.  در حال حاضر از این وضعیت اسفناک فقط شرکت های تولید کننده حافظه سود می برن.

در واقع سه تا مشکل اصلی در برخورد با این محتواها وجود داره وجود داره:

1) وقت نمی کنیم مرتبشون کنیم. حجم تولیدات دیجیتالی زمان زیادی رو برای مرتب کردن می طلبه. زمانی که خیلی از ما بخاطر کیفیت جدید زندگیمون تقریبا از داشتنش محرومیم.

2) تمایل شدیدی به آرشیو کردن داریم که این به نظرم بخاطر یکی از خصلت های آدمیزاده (شاید به این آیات از سوره همزه هم مربوط باشه:الَّذی جَمَعَ مالاً وَ عَدَّدَهُ-یَحْسَبُ أَنَّ مالَهُ أَخْلَدَهُ).مثلا کلی فیلم تو آرشیو فیلم هامون داریم که شاید سالی یه بار هم نبینیمشون. و یا کلی فیلم ضبظ شده و کلی عکس و .... ما میل شدیدی به جمع کردن همه اینا داریم چون فکر میکنیم به اونها نیاز داریم.

  • صادق لطفی زاده

چیزی شبیه بیوگرافی

دوشنبه, ۲۶ اسفند ۱۳۹۲، ۱۰:۴۱ ب.ظ

این مطلب به درخواست جارچی سایت کانون دانش پژوهان نخبه نوشته شده. کانون نخبه قسمتی از زندگی ما بوده و گریزی هم ازش نیست!

به نظرم یکی دو جای متن رو سعی کردن تلطیف کنن اما ایرادی نیست. به کلیت متن صدمه ای نزدن. و البته طبق روال همیشگی،قطعا متن با مقداری غلط املایی همراه که طبیعیه. در صورت نبود خبر بدید :)
و اما متن: 
باید اعتراف کنم من رو هم مثل اکثر اعضای کانون دانش پژوهان با فوتبال گول زدن! البته من از این موضوع شکایتی ندارم چون اگر غیر از این می بود مجبور بودم به عنوان یه المپیادی وارد کانون بشم و خب این خطر بزرگی بود که از بیخ گوشمون گذشت!

داستان فشرده زندگی این حقیر این گونه بود که در فضایی مخلوط از هنر و طراحی و مهندسی و ...عمر میگذروندیم و دست روزگار ما رو وارد مدرسه استعداد های درخشان کرد و تا آخر دوره پیش دانشگاهی در خدمتشون بودیم. من یه مشکل اساسی تو مدرسه تیزهوشان داشتم: من با ریاضی اونجور که اونا میخواستن ارتباط بر قرار نمیکردم .من حالم از شیمی بهم میخورد و از فیزیک فقط بعضی از قسمت هاش رو دوست داشتم. تو تیزهوشان همه رو با خط کش ریاضی فیزیک می سنجیدن و ما هم معمولا ته صف بودیم.بله تا مدت ها فکر میکردم مشکل از من و امثال منه. فکر میکردم که من خنگ ترین آدم روی کره زمین هستم و بذارین اینجور بگم که انگار هر کس درسش بهتر بود آدم فهیم تر و درست تر و خوب تری بود و ما هم تبهکار و هفت تیر کش! اما بعد ها فهمیدم که مشکل ازسیستم آموزشی مملکت عزیزمونه که فرصت بروز استعدادهای مختلف رو به بچه ها نمیده و مثل یه جوجه کشی ریل آموزش و پرورش رو توری چیده که همه یه ریخت ازش بیرون بیان.

  • صادق لطفی زاده

یک ماموریت لعنتی!

جمعه, ۲۳ اسفند ۱۳۹۲، ۰۷:۵۵ ب.ظ

کم نبودیم. در واقع الان که دوباره به اون موقع فکر می کنم یادم میاد که اصلا کم نبودیم. طوری که به خاطر کمبود جا تقریبا روی پای همدیگه نشسته بودیم. قبل از شروع عملیات همه رو توی عرشه اصلی سفینه جمع کردن تا آخرین توضیحات رو بدن. خیلی ها این عملیات رو رد کرده بودن و به همین خاطر بالا دستی ها حضور در این عملیات رو داوطلابانه کرده بودن. ما دسته ای از داوطلبین بودیم که  انتخاب شده بودیم برای این ماموریت.
 
توی مسیر یه نفر که چند قدمی اونورتر روی عرشه سفینه چمباتمه زده بود به شوخی میگفت: تقریبا همه کله خرا اینجا جمع شدن، هر ننه مرده ای که یه ارزن عقل داشت فلنگ رو بست و فهمید که نباید پاشو تو این سفینه بذاره.حالا گیریم حق ماموریتش در اون حدی که اونا گفتن خفن باشه. کی داده کی گرفته!؟

  • صادق لطفی زاده