بپاس رنج هایی که برایم کشیدی
پنجشنبه, ۲۱ فروردين ۱۳۹۳، ۰۹:۳۸ ب.ظ
یادم هست بچه که بودیم-یعنی حدود سه چهار سالگی- مادرم همیشه ما رو نهی میکرد که از بقیه چیزی بگیریم. واقعیت این بود که به خاطر شرایط خاص خانواده، ترحم روی ما زیاد بود و این باعث شده بود که من از همون کودکی -از همون سه چهار سالگی - حالم از ترحم به هم بخوره. دقیقا حسم را بیاد دارم که وقتی این خانم خان باجی های فامیل میومدن و ماچه بوسه می کردن و دست رو سرم می کشیدن چقدر مشمئز کننده بود برام.
مادرم از همون کودکی به ما یاد داد که نگذارین به شما ترحم کنن. یادم هست یکبار وقتی مادر بزرگ خدا بیامرزم از روی محبت برای ما کاری کرده بود و برای بقیه نوه ها اون کار رو نکرده بود مادر از دستش خیلی عصبانی شد.
می گفت باید برای همه نوه ها این کار رو بکنی و مادر بزرگ میگفت فلانی آخه اینا بابا ندارن! و مادرم از این حرف بیشتر آشفته می شد. مادرم دوست نداشت ما گدا صفت بار بیاییم. یادم هست از همان کودکی میگفت مثلا فلان چیز حق الناسه و یا فلان چیز رو خدا دوست نداره وچیزهای شبیه این. دیگران مسخره اش میکردن که آخه بچه چی می فهمه اینا رو ..و فقط مادر من بود که می دونست چه بذری رو داره تو نهاد ما می کاره و من بابت این ها تا آخر عمر مدیونشم.
یادم هست زمانی که بنیاد شهید در شهرک خانواده شهدا جشن میگرفت مادرم نمیگذاشت در جشن شرکت کنیم. در اون جشن هدیه های مختلفی به بچه ها می دادن .از کیف مدرسه بگیر تا دوچرخه. و فردا که از خواب بیدار می شدم و می رفتم تابا بچه ها بازی کنم می دیدم که همه دوچرخه دارن و مادرمم این ها رو می دید و برای این که من حسرت دوچرخه سواری رو نکشم برایم قسطی دوچرخه گرفت.
واقعیتش حالا که به اینجای متن رسیدم باید اعتراف کنم اصلا قرار نبود درباره این ها بنویسم. ولی نمیدونم چی شد که داستان به سمت مادر عزیز تر از جانم رفت. قرار بود از ظلم های ناخواسته ای بنویسم که در مورد خانواده شهدا رفته و تا حالا هم ادامه داره و این ظلم ها رو نهادی انجام داد که قرار بود حامی اونها باشه؛بنیاد شهید
به هر ترتیب مادر به ما اجازه نمی داد آویزون بنیاد شهید شویم. می گفت باید روی پای خودتون بیاستید و ما از کودکی همین رو یاد گرفتیم . حالا که به این سن رسیده ام این تخسی و این استقلالم رو مدیون تربیت مادرم هستم. حالا می دونم که اگر تو یهبیابون هم از تشنگی بمیرم حاضر نیستم عزتم رو زیر پا بذارم. و باز همه این ها رو مدیون مادرم هست. مادر عزیز تر از جانم.
از کوره در می روم وقتی تلوزیون اعلام می کند که: بله هنوز یه عده از فرزندان خانواده شهدا و جانبازان هستند که باید براشون کار پیدا بشه. با خودم میگفم آخه مردک نفهم مگه اینا فلج از کار افتاده اند؟واسه چی شما باید بره اینا کار جور کنین؟ و با خودم میگم صادق جان حرص نخور .این ها نتیجه تربیت همین بنیاد شهیده.بنیادی که از همون اول به جای تربیت کردن و یاد دادن چم و خم زندگی به مادر ها و بچه ها،فقط پول و مزایا می داد به اونها. و همه این ها رو از روی ترحم میکرد. همون ترحم خانم خان باجی هایی که گفتم. منتها بصورت دولتی و بروکراتیک!
یک خاطره دردناک هم الان به یادم اومد. یک بار یکی از فامیلا که سالی یه بار همدیگه رو می دیدم من رو کنار کشید و خیلی جدی گفت حاضری تو یه کار شریک شیم؟ گفتم چی؟ گفت سفره خونه؟ گفتم ببین من اصلا تو این فضا ها نیستم.گفت آخه مجوز شو فقط به خانواده شهدا میدن! و فکر کنین من اون موقع چه حالی شدم.
به قول مادرم این کارای بنیاد از داخل ما رو می سوزونه از بیرون بقیه رو. از یاد ما ها نمیره که خیلی از همین بنیاد شهیدی ها به نام خانواده شهدا چه سفر های زیارتی ای رفتن و چه مزایایی گرفتند که همه اش به پای ما نوشته شد.
یک بار در همون دوران بچگی زنگ در خونه رو زدن در رو بازکردم و دیدم خانواده مادری از آقاجون و مامان بزرگ گرفته تا دایی ها همه با ظرف غذا اومدن خونمون. ما هم خیلی خوشحال و شاد و شنگول بشدیم. خلاصه خیلی کیف داد اون شب.
بعد ها اصل ماجرا رو مادرم این طور بریام گفت که گویا ما چند وقتی پول درست حسابی نداشتیم و مادرم شب ها بدون اینکه ما بفهمیم از غذای خودش به ما می داد و خودش گرسنگی می کشید. پدرم به خواب مادر بزرم می رود و داستان را می گوید و آنها هم با ظرف هایی پر از غذا می آیند. مادر بزرگم مدت ها بابات این قضیه از دست مادرم ناراحت بود.
میدونین من حس میکنم فرزند همون لحظاتم. همون لحظاتی که مادرم با گرسنگی ای که می کشید عزت رو لغمه لغمه در وجود ما می خوراند. مادری که حاضر نبود بی پولی اش را حتی خانواده خودش بفهمند.
بزرگ تر که شدم فهمیدم مادرم با ما چه کرده. آنهایی که نمیگذاشتن نازک تر از گل به فرزندان شهدا گفته شود کجاهستند که ببینیند چه بچه های نازنینی از همون مردان خدا در جامعه نابود شد و از بین رفتند. . من همیشه تنم می لرزه و بیادمیارم سخت گیری های مادرم رو در دوران بچگی و خدا رو شکر میکنم که چنین مادری رو نصیبم کرد.
میدونین من شاید آدم ضد زنی بنظر بیام. اما قسمت هایی از وجود جنس زن رو هیچ وقت درک نمی کنم. اینکه مثلا مادرم چطور حاظر شد زندگی ای که یه بار بیشتر نمی تونست داشته باشه رو، آرزوهاش رو ،همه چیز رو به خاطر بچه هاش نادیده بگیره. من واقعا مادر بودن رو نمی فهمم. و فکر میکنم این یکی از بزرگترین رازهای خلقت خدا و یکی از شاهکاراشه
فکر میکنم آدم ها همه مدیون مادرشون هستند...
پ ن: پوزش میخوام اگر متن کمی چند تکه هست.سیل احساساتی بود که ناگهان حمله ور شدن.
پ ن2 : دوست دارم درباره پدیده خانواده شهدا گرو ه هایی بیایند و کار جامعه شناسی بکنن. ولی می ترسم بخاطر ظرفیت بالای "تف سر بالا بودن" برای نظام این برگ از رنج های این قوم قهرمان همیشه مفتون باقی بمونه. نمی دونم
- ۹۳/۰۱/۲۱