لرزه نگار

یادداشت های آن لاین من

لرزه نگار

یادداشت های آن لاین من

بعد از اربعین

شنبه, ۷ دی ۱۳۹۲، ۱۰:۴۳ ب.ظ

همین اول کار اعتراف می کنم که دلم برای همه سختی های این چند روز تنگ شده. به همین زودی!

به خونه که برگشتم مثل کسایی که سال ها در کما بودن و تازه بهوش اومدن منگ می زنم. زمان نیاز دارم تا دوباره بتونم کارها و برنامه هام رو جمع و جور کنم.

به قول یحیی اربعین سال تحویله برای ما. یک سال کار می کنیم تا به اربعین برسیم. امسال متفاوت از سال های قبل، سفر سخت تری رو داشتیم. به هزار یک دلیل. با چند تا از بچه ها که صحبت می کردم می گفتم عوضش همه اینا برامون خاطره می شه...

و حالا اولین ساعات دوری من از همه این خاطرات هست. از شب های سرد راه نجف-کربلا، از ناهماهنگی هایی که دیگه عادی شده بود و از خوبی رفقا و بچه های سفر که انصافا با غر نزدنشون و صبرشون، طعم سفر رو شیرین نگه داشتن. از آتش روشن کردنامون که دیگه همه توش اوستا شدیم. از ماست های فیل افکن و حسینه تا خرخره پر آدم که مثل سونا شده بود. از بارکشی های الکی تا راستکی. از نود و هشت نفره نشستن تو اتوبوس بی تهویه و پنجره عراقی در یک شب سرد...

خلاصه ...شب آخر عباس صانعی گفت صادق فردا میای با هایس بریم بار بچه ها رو از نجف برداریم؟ و من هم که نام هایس تو اون سختی آب رو از لب و لوچه ام آویزون کرده بود بی معطلی جواب مثبت دادم و نفهمیدم که مومن از یه سوراخ ده بار نیش نمیخوره. خلاصه با یه بدبختی و بیچارگی با هفت هشت نفر از بچه ها به نجف رسیدیم و بارها رو جمع کردیم و رفتیم. اما اینا رو برای این گفتم تا بتونم برسم به جلوی ایوان طلا...

صبح روز جمعه خسته و داغون از اتفاقاتی که برامون افتاده بود رفیتم زیارت امیر المومنین. عوض همه سفر در اومد. اون لحظات به کلمه نمیاد. فقط چکیده حسش برای من این بود که فهمیدم بابای ماست امیرالمومنین.

از طرف همه نایب الزیاره شدم. از طرف اونایی که می شناختم و نمی شناختم. از طرف اونایی که مولا رو می شناختن و نمی شناختن. از طرف غیر مسلمونایی که شیرینی نام علی رو درک نکرده بودن....

و من دوباره لحظه شماری می کنم برای اربعین سال بعد

برای چشیدن طعم شیرین نام های شما


شنبه هفتم دی ماه نود و دو

ساعت ده و سی و هفت هشت دقیقه

  • صادق لطفی زاده

یک روز تابستانی برفراز یک جای غیر منتظره

دوشنبه, ۶ آبان ۱۳۹۲، ۱۰:۳۹ ب.ظ

روی پشت بام نشسته ایم و پاهایمان را مثل دوران کودکی از طره ساختمان رها کردیم تا تاب بخورد. به ابلیسک منهدم شده جلوی کاخ سفید نگاه می کنیم. حسین می گوید آتش داری؟ و من چپ چپ نگاهش می کنم که یعنی خجالت بکش! و بعد پرچم آمریکایی را که رویش نشسته نشانم می دهد و با یک لبخند که مثلا حالم را گرفته به پرچم اشاره می کند که یعنی می خواهم بسوزانمش. می گویم قبول دارم ولی انصافا قیافه ات خیلی غلط انداز بود. با هم می خندیم و به بالای گنبد کاخ نگاه می کنیم که دو بسیجی در حال نصب یک پرچم هستند. فکر می کنم که شاید به لحاظ رسانه ای خوب نباشد ولی خب کاری نمی شود کرد. ما که تا این بالا آمدیم حالا هر چه دلشان بخواهد پخش می کنند.
حسین از کوله اش فلاسک همیشه نم پس ده اش را بیرون می آورد. چند روز بود اصلا فرصت استراحت نداشتیم و به همین خاطر چای هم تقریبا سرد شده بود. هر چی ته فلاسک مانده بود نصف کردیم و لاجرعه سر کشیدیم.
با خودم  روزهای جوانی را 
مرور می کنم. یاد نیمرو کوهی می افتم. آن موقعی که همه چیز را برای یک نیمروی خوب در کوه هماهنگ کرده بودیم و وقتی بالای قله آتش را روشن کردیم، دیدیم حسین دو دستی به سرش زد و گفت بچه ها ماهی تابه را نیاوردیم. بی نیمرو نمی شد از کوه پایین رفت. بجای ماهی تابه یک تخته سنگ را روی آتش گذاشتیم. خوشمزه ترین نیمروی عمرمان بود.
کارهای گرافیکی و هردمبیلمان در اینترنت؛ هزار ایده عقیم مانده و هزار کار نکرده.... 
حالا اما حسین موهایش کمی سفید شده. هر قدر که می گذرد بیشتر شبیه پدرش می شود. و من هم... چقدر پیر شدم. حتی سن بابا را هم رد کرده ام. حالا دیگر او از من جوانتر است. حتم دارم حسین هم الان به این چیزها فکر می کند. به رفقایی که از دست دادیم. به اتفاقاتی که از ورای طاقتمان بود...

نه جلوه های ویژه ای در کار هست نه واقعیت افزوده ای. روی کاخ سفید نشسته ایم و فقط نگاه می کنیم. به حسین می گویم باورت می شد روزی به اینجا برسیم؟ حسین لب و لچه ای کج می کند که انگار جوابش آره هست. اما در پس این جوابش نگاهی بود که اعتراف می کردکه اصلا فکر نمی کرد این طور به اینجا برسیم!

در این افکار هستیم که از خستگی دراز می کشیم روی سقف کاخ سفید و به آسمان نگاه می کنیم. خورشید کم کم در حال پایین رفتن است. از دور صداهای گنگ برخورد ها و انفجارها به گوش می رسد. صداهایی که دیگر خیلی جدی به نظر نمی رسد. به آسمان ارغوانی با ابرهای پراکنده خیره شده ام و در این فکر ها هستم که خوابم می برد...



 پ ن : ایده این متن از کامنتی بود که برای یکی از پست های بلاگ باروت نوشتم.مطلبی بود از امام خمینی درباره شنیده شدن مرگ بر آمریکا از ناقوص کلیساها...

  • صادق لطفی زاده

من اهل کجا هستم واقعا؟

دوشنبه, ۲۲ مهر ۱۳۹۲، ۱۱:۵۸ ب.ظ

# بعضی اوقات که یاد گذشته می کنم دلم بد جوری تنگ می شه. از مخاطب که شما باشین چه پنهون که بغضم هم می گیره و گاهی هم کار به گریه می کشه. انگار که من به جایی تو این قدیم مدیما تعلق داشتم و حالا فرسنگ ها ازش دور افتادم. گاهی ته امیدی تو ذهنم می چرخه که شاید بشه دوباره به اون دوران رفت. گاهی هم کار به تخیل ساخت یک ماشین زمان هم می انجامه. اما این امید کودکانه به سرعت میون هزار فکر اجباری الآنی محو می شه.

به ایلیا جانم -که تنها پسر خاله ام هست- نگاه می کنم که روپوش به تن، تازه مدرسه رفتن رو شروع کرده. هم سن اون که بودم وقتی سال پنجمی ها رو  تو صف مدرسه می دیدم با خودم می گفتم یعنی کی می شه که من برسم به اونا!؟

اون موقع هنوز از صفر مبداء خودم زیاد دور نیافته بودم. نگاهم رو به جلو بود. واقعیتش، گذشته اصلا به چشم نمی اومد تو اون سن. نمی دونم شاید نگاه به گذشته یه چیزیه که خود زمان به آدم یاد می ده. هزینه یادگیریش هم از دست دادن زمانه، به مقدار لازم. هر قدر باهوش تر باشی زودتر می فهمی و کمتر زمان از دست می دی. ولی زکی!...فقط زودتر می فهمی که تو چه فاجعه ای گیر کردی. از دردی با خبر می شی که علاجی براش نیست. وقتی این رو می فهمی شاید با خودت بگی ای کاش اصلا نمی فهمیدم هم چین چیزی هم هست. اما دیگه دیر شده.

حالا هر قدر که بزرگتر می شم اون فاصله بیشتر به چشم میاد.(چرا تو ذهنم پیر شدن رو دارم بزرگتر شدن می بینم؟) بخوام یا نخوام، من چیزی هستم که تو این فاصله اتفاق افتاده. کوه خاطرات و یادهای نستالژیک از درست و غلط هایی که انجامشون دادم. و حالا به این نقطه رسیدم. تل انبار شده همه این چیزها تو بازه زمان شده من!

این مطلب ادامه داره...

  • صادق لطفی زاده