لرزه نگار

یادداشت های آن لاین من

لرزه نگار

یادداشت های آن لاین من

حرف های تو راهی

چهارشنبه, ۲۱ اسفند ۱۳۹۲، ۱۱:۲۴ ب.ظ

تقریبا قبل و بعد هر جلسه حلقه هنر بسته به تصمیم من و علی حاجی اکبری که پیاده بریم یا سواره بحث های تو راحی خوبی بینمون رد و بدل میشه. علی حاجی اکبری یک ویژگی مهم داره که این دوره زمونه کمتر کسی شاید اون رو داشته باشه:

علی هر بار طوری به حرفای آدم گوش میده که انگار میخوایی مهم ترین حرف دنیا رو بهش بزنی!هر بار سرو پا گوش میشه و این فرصت رو به طرف صحبتش میده که بحث رو با دقت پیش ببره. موقع بحث های اینجوری،آدم های داخل خیابون محو می شن. و ما غرق میشیم تو فکرها و تصویرهایی که هر لحظه تو ذهن هم پمپاژ میکنیم.

مثلا امروز داشتیم از ماسیدگی خاطرات صحبت میکردیم

  • صادق لطفی زاده

مروری کوتاه بر زندگی یک عاشق فوتبال

جمعه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۲، ۱۰:۰۱ ب.ظ

بچه که بودیم هر وقت که خونه پدر بزرگه مهمونی برگزار می شد، فرصتی برای ما پسرهای فامیل گیر میومد که بتونیم یه فوتبالی  بزنیم. بعد خوردن شام تو یکی از طبقات، ما سه تا پسر سریع می پیچوندیم و می رفتیم یه طبقه دیگه از خونه که خلوت بود و جوراب ها رو تو هم می کردیم و فوتبال رو تو یه اتاق 12 متری راه می انداختیم!
یادم هست از همون موقع که تو اون اتاق تنگ تو هم می لولیدیم و فوتبال بازی می کردیم مصطفی- پسر دایی بزرگترم- در حال گزارش کردن بازی بود. یعنی درحالی که مثلا داشت من رو دریبل می کرد از صحنه هم گزارش می کرد.

  • صادق لطفی زاده

من نفرت انگیز دوست داشتنی

شنبه, ۲۶ بهمن ۱۳۹۲، ۰۸:۵۷ ب.ظ

چند دقیقه ابندایی انیمیشن من نفرت انگیز رو خیلی دوست دارم.

 اونجا که مرد به بچه بادکنک رو می ده و وقتی بچه سر ذوق میاد اون رو می ترکونه و بادکنک مثل آدامس پخش می شه تو صورت طفل معصوم. بر خلاف خیلی ها که شاکی می شن از این اتفاق - و البته ناجوانمردانه به کودک ضد حال خورده هم می خندند- من اما معتقدم اون مرد داره به بچه درس زندگی می ده هر چند که مزد این درس، لذت و خنده چند لحظه ای خودش باشه. اما داره ببه بچه می گه که دنیا مثل بادکنکه.بهش دل نبند که اگر یه وقت ترکید ضد حال نخوری. من مطمئنم این بچه یه مرد بار میاد. یه مرد!


  • صادق لطفی زاده

چرخ و فلک؟

سه شنبه, ۲۲ بهمن ۱۳۹۲، ۰۸:۴۶ ق.ظ

یکی دو ساعتی بیشتر از سالگرد لحظه تولدم نگذشته. با صرف نظر از خطاهای جزئی کیهانی چند ساعت پیش از همون جایی که برای اولین بار اومدم روی این کره خاکی عبور کردم. یکم شاید نگرانم. نمی دونم. مثل این می مونه که سوار یه چرخ و فلک می شی و می چرخی و اینقدر کیفور میشی از چرخیدن چرخ و فلک که یادت میره دورهات داره تموم می شه.

این حس هر بچه ای هست که برای اولین بار سوار چرخ و فلک می شه. مست و سرخوشه از این اتفاق جدید. چهره های کشیده و محو شده اطرافیان دورش رو فرا گرفتن. کم کم توری می شه که دیگه اصلا نمی تونه تشخیصشون بده اگر حواسش به داخل چرخ و فلک باشه.

...خوشحالی و داری لذت می بری که ناگهان همه چیز می ایسته و با ناراحتی می بینی که متصدی چرخ و فلک اشاره می کنه که دیگه تمومه. حالا وقت حساب کتابه!

 آه از حساب کتاب. همیشه اذیت کنندست. بخصوص وقتی که ته جیبات شپش خونه کرده باشه. 

به این فکر میکنم که اگر از لحظه تولد هر کدوم از ما یه خط ترسیم بشه ممکنه بگیم طی چندین سال مثل این می مونه که ما مدام روی یه دایره حرکت کردیم و تو یه لحظه بخصوص از نقطه شروعمون می گذریم. اما وقتی دقیق تر نگاه کنی می بینی که واقعا این طوری نیست. بخاطر حرکت منظومه شمسی توی راه شیری، در واقع حرکت ما مثل تصویر انعکاس داده شده یه فنر روی یه صفحه می مونه. و کسی چه می دونه که حتی این یکی هم درست باشه. اگر راه شیری هم توی یه مدار دیگه حرکت کنه اونوقت دیگه معلوم نیست چی می شه. (واقعیت اصلا اون جوری که نشون میده نیست!)

اما اگر از همه این نگاه های هندسی و ترسیمی صرف نظر کنیم و همه این مسیر رو یه نقطه بحساب بیاریم چه تو زمان و چه تو مکان؛ تو این عالم نقطه ای هستیم(یا بهتر بگم: نقطه ای بیش نیستیم) و یا مثل این عناصر چند لحظه ای هستیم که لحظاتی هستن و بعد مثل بخار تو هوا ناپدید میشن.

با این اوصاف یه سوال جدی پیش میاد: یعنی واقعا اینه!؟ اینه تمام زندگی ما؟ همه این تلاش ها و جون کندن های ما بخاطر هر چیزی که خالا بهش علاقه داریم. یکی به زن یکی به ماشین یکی به خدا...آدم زاده دیگه. هر کی بالاخره به یه چیزی میچسبه...

وقتی که از چرخ و فلک این عالم پیاده میشی و سرت هنوز منگ می زنه و گیج می خوره و نمی تونی دور اطرافت رو خوب تشخیص بدی ازت می پرسن چه مدت اونجا بودی و تو می گی یکی دو ساعت یا شاید چند روز! و این فشرده همه زندگی ماست.

زندگی ما آروم شده یه فرایند سریعه. مثل فاسد شدن یه سیب تو باغچه که دارن با دور کند، خیلی کند نشونش میدن. زمان زیادی نداریم. نباید کیفور چرخ و فلک شد. باید نگاهت به اونی باشه که بیرون چرخ و فلک منتظره که تو پیاده شی و در آغوشت بگیره.کسی که وقتی پیاده بشی همه چیز رو حساب میکنه. کسی که ممکنه بخاطر چرخش سریع چرخ و فلک چهره اش محو بشه و اصلا یادت بره که هست.

کمی نگرانم در این لحظات...


پ ن: بعد از نماز صبح شروع کردم به دیدن فیلم "دشمن پشت دروازه ها". البته بخاطر رفتن به راهپیمایی بیست و دو بهمن و نوشتن این متن و ایضا خوردن صبحونه، نمی تونم همش رو یه تیکه ببینم اما نمی دونم چرا تو لحظات اول فیلم دوست داشتم گریه کنم. احساس می کردم به اونجا تعلق دارم. به سرزمین آتش و آهن و خون. بوی باروت و دود و خون رو می تونستم حس کنم. نمیدونم کجاست اما تمام تلاشم رو می کنم که بهش برسم. شاید این مهمترین چیزی باشه که من باید تو زندیگم دنبالش بگردم. نمی دونم....


  • صادق لطفی زاده

برای بندگان اسرافکارم...

شنبه, ۱۹ بهمن ۱۳۹۲، ۰۷:۱۸ ق.ظ

قُلْ یا عِبادِیَ الَّذِینَ أَسْرَفُوا عَلى‏ أَنْفُسِهِمْ لا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِیعاً (زمر-53)

به آنها بگو: اى بندگان من که بر خود اسراف و ستم کرده‏اید از رحمت خداوند نومید نشوید که خدا همه گناهان را مى‏آمرزد زیرا که او آمرزنده و مهربان است.

امیر مؤمنان على علیه السّلام فرموده اند: «در تمام قرآن آیه‏اى وسیعتر از این آیه نیست».

و در المیزان ذیل این آیه اومده که: 

در این آیه رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم) را دستور مى دهد تا مردم کافر را از طرف خداوند و با لفظ (یا عبادى اى بندگان من ) صدا بزند. و این تعبیر نکته اى را هـم بـه یـادشـان مـى آورد و آن این است که چرا خدا کفار را به عبادت خود دعوت مى کند. و نـیـز تـرغـیـب آنـان بـه پـذیـرفـتـن دعـوت اسـت، امـا یـادآورى دلیـل دعوت براى این است که یادآورى کند که ایشان عبد اویند و او مولاى ایشان است و حق مـولى بـر عبدش این است که او را عبادت کند و اوامرش را اطاعت کند، پس مولى حق دارد که او را به اطاعت و عبادت خود دعوت کند.


تقریبا از این آیه امیدبخش تر ندیدم.مواقع ای که داغون از دست خودم، از همه جا نا امید میشم این آیه انگیزه ای می شه برای جرکت دوباره...

خدایا ئست ما رو از این آیا کوتاه نکن

  • صادق لطفی زاده

پرش با مانع

سه شنبه, ۱۵ بهمن ۱۳۹۲، ۰۸:۱۱ ق.ظ
زمان کودکی موقعی که از تلوزیون مسابقات دو با مانع رو می دیدم خیلی به نفر آخر توجه می کردم. اونی که مسابقه رو بد شروع کرده و از شانس بدش همه موانع رو هم داره می ندازه و با یه تلاش مذبوحانه و ناامیدی که تو چشماش موج میزنه فقط میخواد که جا نمونه و برسه به بقیه. 
راستش همیشه دلم می سوخت برای اون نفر آخری. حالا تو زندگی احساس می کنم دقیقا شدم مثل همون دونده آخری. دارم همه موانع رو با گند کاری رد میکنم و به سرعت به خط پایان نزدیک میشم. تمام نگرانی من اما همین نزدیک شدن به خط پایانه و تموم شدن موانع. و تموم شدن شانسم برای اینکه حداقل بتونم یکی از این موانع رو درست رد کنم. امان از این خط پایان!

پ ن: هر چند برخی از دونده ها هم بودن که پر رو پر رو همه مواتع رو مینداختن و از همه جلو تر خودشون رو میرسوندن به خط پایان. اصلا انگار نه انگار که اتفاقی افتاده باشه!
  • صادق لطفی زاده

به دنبال مهم ترین چیز

پنجشنبه, ۱۰ بهمن ۱۳۹۲، ۰۹:۵۳ ق.ظ
برای پرسشگر سوال جدیدی بوجود آمده بود. این که مهمترین چیز چیه؟ تقریبا کسی در شهر نتونسته بود به سوالش جواب بده. عده ای بر حسب دلخواه خودشون مهمترین چیز رو معرفی می کردن و یه عده که فکر می کردن با سوادترند میگفتن: ببین عزیز من باید ببینی در چه بستری داری این سوال رو مطرح میکنی و اونوقت در هر بستری مهمترین چیز مشخص می شه که چی هست!
پرسش گر اما تو ذهنش می گفت این دو دسته واقعا فرقی با هم ندارن.گروه دومی فقط داره مسئله رو یکمی با رنگ و لعاب تر و بقولی آکادمیک تر مطرح می کنه.
اگر این دنیا یه چیز کلی و واحد باشه و هیچ تقسیم بندی نشه توش کرد اون وقت مهمترین چیز تو این عالم چیه؟ خب عده ای این حرف پرسشگر رو قبول نداشتن. اما پرسشگر بشدت معتقد بود که عالم واقعا این طوریه. هیچ چیز نامربوطی وجود نداره و همه چیز به هم دیگه متصل هست. در غیر این صورت این عالم محکوم به نابودیه چون تو خودش ناخالصی و باگ داره.
اون میگفت تا موقعی که آدما بصورت ذهنی عرصه ها رو از هم جدا میکنن قطعا مهمترین چیز هر عرصه بصورت حقیقی مهمترین چیز نیست. و مسئله دیگه این بود که آیا مهمترین چیز به زمان و مکان هم بستگی داشت یا نه؟
انبوده سوالاتی که در اطراف مهمترین چیز شکل گرفته بود کلافه اش کرد. تصمیم گرفت کوله بارش رو ببندد و به دنبال مهمترین چیز برود.
هنگام رفتن به این جمله باور پیدا کرده بود که مهمترین چیز برای هر کسی اینه که تو عمری که داره به دنیال مهمترین چیز عالم بره!

***
شاید در همون راستا:
هنگام برگشت از حلقه هنر با علی حاجی اکبری هم صحبت بودم. داشتیم تجربه زیبای رسیدن به مطلوبمون رو در فرایند تولید اثر هنری بررسی می کردیم. نتیجه مشابه و مشترک بدین شرح بود که:
موقع شروع کردن یه کار تنها شبهی در ذهن داری از اون چیزی که می خوای به این دنیا بیاریش. روی تابلو تمام تلاشتو می کنی تا به اون برسی در حالی که دقیقا نمیدونی چی هست و چه شکلیه و ناگهان در یک لحظه اون خودشو رو به تو نشون میده. زمان می ایسته و تو رسیدن روحس می کنی. مثل این می مونه که میون انبوه جمعیت دنبال شخصی می گردی که نمیدونی دقیقا چه شکلیه اما بعد از یک جست و جوی طاقت فرسا وقتی که بهش می رسی مطمئنی که اون خودشه!

  • صادق لطفی زاده

حالا که باران زده

سه شنبه, ۸ بهمن ۱۳۹۲، ۱۱:۵۹ ب.ظ

زندگی هایمان خیلی مکانیکی شده است .یعنی بشدت منتظر و معطل علل های مادی شده ایم برای پیشرفت اتفاق ها و انتظاراتمان و برای برنامه ریزی هایمان.

باران که نمی بارد حتی برای باریدنش دعا هم نمی کنیم و حالا که باران زده حتی دیگر خیلی یادمان نیست که باید شکری هم بکنیم. آرام آرام سر رشته های نشانه های عالم ماده رو با عالم غیب از دست داده ایم در عین مسلمان بودنمان. این آیات برای ما تبدیل شده اند به عوامل طبیعی. زلزله و سیل و طوفان تبدیل شده اند به بلایای طبیعی. به همین راحتی -با تغییر چند کلمه و با با کلاس کردنشان-نشانه ها را کشته ایم.

 نمی دانم مشکل از زندگی شهری هست یا فلسفه غرب یا هر چی؟ یا از اخبار هواشناسی و یا تلاشی که ما انسان ها کردیم برای به نظم در آوردن رفتار طبیعت و عادت کردن به آن.

اینکه ابرهای بالای سر تهران که قرار است مایه نزول نعمت باشند حالا شده اند سقف نغمت، امری عادت کردنی شده برای ما. 

مثلا درباره احمدی نژاد هم موقعی که داشت چِت می کرد و بقولی داشت منحرف می شد قریب به اکثر مومنین برای بهبود وضعیتش دعا نمی کردند و شاید دوست داشتند طبق یک روال سیستماتیک زود تر تبدیل به زد ولایت فقیه و امثال اینها بشود.

به نظرم این دعا نکردن برای دنیای بهبود اطرافمان یک مسئولیت نپذیری خیلی بزرگ هست. آنقدر بزرگ که ممکنه عواقبش دامن خکخ ما را بگیرد.


تتمه:

متن رو اول بصورت محاوره نوشته بودم. نمیدونم چی شد که همه رو درست کردم. شادی اگر نمی شد بهتر بود.به هر حال شده دیگه


  • صادق لطفی زاده

زنجیر های پاره پاره ی من

دوشنبه, ۷ بهمن ۱۳۹۲، ۱۲:۱۷ ق.ظ

بعضی وقتا میون یه عالمه کار که رو سرت ریخته چیزایی به ذهنت میاد که میخوای تبدیل به یه پست بکنیش،یه پست نقلی...اما انقدر نمی شه که نمی شه...

اونوقت اون موجودِ هنوز به دنیا نیومده مثل بخار تو هوا ناپدید می شه و می ره. دیگه نمی تونی به دستش بیاری. توی تاریکی های درون ذهنت دفن می شه. اما اگر یه نعش براش می ساختی از کلمات، شانس زنده بودن رو می داشت. حالا برو ببین کی می شه که تو این هم خوردن اتفاقی و ناخود آگاه ذهنت دوباره یه تیکه از دست و پای نداشته اون مطلب بیرون بزنه. و تازه اگر رمقی و حسی مونده باشه که بخواد بگیردش و زنده اش کنه...

هی زندگی...

***

از مولا امیر المومنین(ع) رسیده که : علم را با نوشتن به زنجیر بکشید...

  • صادق لطفی زاده

بین النسلین

يكشنبه, ۸ دی ۱۳۹۲، ۰۹:۰۵ ب.ظ

داستان نسبت نسل ما با نسل قبل و بعد خودمون مثل ایستادن در صف توالت عمومی هست با این توضیح که:

در جلوی صف ایستادی و کلی آدم پشت سر تو منتظرن تا نوبت اونها بشه. در باز می شه و نفر قبلی در حالی که کمربند شلوارشو سفت می کنه و سر و وضعش رو ردیف میکنه بیرون میاد و با یه اعتماد به نفسی تو چشمات زول می زنه (گاهی ممکنه بخاطر چیزی که می دونه، نخواد چشم تو چشم بشه!). حالا نوبت توست که وارد بشی. ناگهان مواجه می شی با صحنه افتضاحی که احیانا نفر قبلی از خودش بجا گذاشته. اگر تو این گند و کثافتا رو درست نکنی، وقتی که بیرون بیای نفر بعدی همه این چیزا رو از چشم تو می بینه. می تونی مثل نفر قبلی بیخالش بشی و با اعتماد به نفس بیرون بیای یا اینکه مثل یه مرد بمونی و همه چیز رو درست کنی.

تنها نکته متفاوت این شباهت اینه که دنیا محل گند زدن نیست! 


  • صادق لطفی زاده