لرزه نگار

یادداشت های آن لاین من

لرزه نگار

یادداشت های آن لاین من

بانوی غریب غربی

يكشنبه, ۱۸ مرداد ۱۳۹۴، ۱۲:۰۱ ق.ظ

سوره مریم یکی از زیباترین هاست با غمی مکنون در درون خود. اصلا گریه آدم را در می آورد این سوره از بس که با حیاست.

داستان دختر باکره ای که همه آبرویش را می گذارد وسط. برای حرف معبودش.

و خدا...

آیا نمی داند که بعدها لعینان در طول "تاریخ بشری" بر سر راست و دروغ این داستان محاجه خواهند کرد؟

می داند.

ای بسا که مریم سلام الله علیها هم می دانست. 

اما مریم! این بار تو وسیله نابودی این لعینان شدی؛ نه با آهن و شمشیر که با قمار آبرویت.

و مریم سلام الله علیها همه را به جان می خرد. چه غریبانه شهره شدی خانم جان.

و بعد از گذشت بیست قرن و اندی تو که زمانی در مکانی شرقی(1) کنج عزلت گرفتی، کم کم برای ما غربی شدی. چقدر غریب و ناشناخته شدی برای ما مادر مسیحا! ای از برترین بانوان عالم


 پ ن : دلم بحال این عزیزان می سوزه که بین ما بشدت غریب هستن. و راستش انگار که ما کمی از حضرت موسی و عیسی طلبکاریم و دل خوشی ازشون نداریم. قبول دارین؟! :)

 امان از ما...


 1: و در این کتاب از مریم یاد کن که از کسان خود در مکانی از شرق کناره گیری کرد (سوره مریم آیه 16)

  • صادق لطفی زاده

بازی بازی نبازی

شنبه, ۳ مرداد ۱۳۹۴، ۰۹:۱۰ ب.ظ

در دورانی هستیم که اتفاقات و رویداد های مهم در سطح کلان مملکت با سرعت زیاد یکدیگر رو در می نوردند.

شرایطی سخت برای تحلیل و گام برداشتن.

دوران صحبت و نقد و افشاگری درباره مساله هسته ای آن هم بصورت زخم و لخت تقریبا تمام شدهد است. یعنی از این به بعد بیان اینگونه، فایده چندانی نخواهد داشت. تقریبا تا چند ماه بعد حسگرهای جامعه نه تنها نسبت به این فرم پیام لمس خواهند شد بلکه واکنش های منفی آن قطعا خطرات جدی تری ر ایجاد خواهد کرد.

این طور بنظر می آید که جوهره نقد متن توافق نامه و حواشی سیاسی و رسانه ای آن بادی در غلاف و فرمی متفاوت عرضه شود و اگر نه هر چند حرف ها بحق باشند بی اثر خواهند شد

بازی این بار بر سر دو گانه شکاف و ثبات وحدت است.

عملیات های زیادی می شود در عرصه جدید انجام داد هر چند کمی سخت تر و پیچیده تر از قبل.

نکته مهم این که :

بی فکر و ایده منتظر حرکت بعدی حریف نشستن آغاز باخت یک بازی است.


پ ن : واقعیت غیر قابل کتمان اینه که غیر از رهبر انقلاب که عرصه و فاز جدید برای بازی ایجاد می کنن عموم امت حزب الله - چه دست اندر کار چه در تنه اجتماعی- معمولا منفعل هستیم




  • صادق لطفی زاده

در کار استکبار و خدای دهکده جهانی

چهارشنبه, ۲۴ تیر ۱۳۹۴، ۱۱:۲۰ ق.ظ
روزگاری پدران ما انقلاب کردند برای مبارزه با استکبار
استکبار اما پیش دستی کرد
و ما را لولو خورخوره به دنیا معرفی کرد
و حالا
بعد از کلی کوتاه آمدن از آرمان ها باید هم کلی خوشحال باشیم
چرا که دنیا ما را آدم حساب کرد و سلامی دوباره به ما کرد!
مثل تبهکاری که به آغوش جامعه بازگشته و بزرگوارانه تحویلش گرفته اند.
انگار مقصر ما بودیم. انگار کشتارهای دو جنگ جهانی و هیروشیما و ناکازاکی و ویتنام و عراق و افغانستان و... بر گردن ما بود.

لعنت به استکبار
به خنده هایش که خر می کند
اگر بخواهی مقاومت کنی
اول تحریمت می کند تا ذره ذره بمیری
داروهای کودکانت را، ما یحتاجت را...همه را به رویت می بندد

حالا بعد از پایان مذاکرات
مثل حیوانی بول حوس خود را برای تجاوز به بازار های داخلی تو آماده می کند.
و این بار باز هم به تو فخر می فروشد که از این به بعد می توانید از داشته های ما هم داشته باشید.
منتها نه مجانی.
پولت را در ازایش می خواهد. اسنکبار مفت به کسی لطف نمی کند.
آن قدر واردات بر سرت می بارد که وابسته اش شوی

از حالا برای "ما می توانیم" نگرانم
از حالا بیشتر نگران تولید ملی و کالای داخلی و اقتصاد مقاومتی ام
شاید باید از کودکان شروع کرد
و این درس را در لوح دل و جانشان حک کرد که:
استکبار یا تو را مرده از تنگدستی و نداری می خواهد یا مثل توله سگان آویزان به پستان های کثیفش.
اگر خدایی نبود تو ناگزیر از انتخاب یکی از این دو پستی بودی؛ یا مرگ با ذلت یا ذلیل و آویزان

اما به گوری چشم استکبار  در این دهکده جهانی خدایی هم هست...

پ ن : عجیب دوست دارم بدونم این روزنامه های اصلاح طلب چرا اینجوری اینقدر ذوق مرگ شدن از این توافق؟
پ ن :مبازره با استکبار تازه شروع شده است. سخت و خونی تر از قبل...
  • صادق لطفی زاده

ماه مثلا عسلی

دوشنبه, ۱۵ تیر ۱۳۹۴، ۰۳:۳۹ ق.ظ

خوشتیپ های کوتاه قامت، متصدی غذای روح و روان مردم

باید بین اجرا و فهم مجری فرق گذاشت. علیخانی شاید در اجرا قوی و جذاب و ماهواره کش باشه اما در این اجراهای های آخر نشون داده به هیچ وجه اسلوب فکری مستحکم و در شان صدا و سیما جمهوری اسلامی رو نداره
بنظر میاد این جوون نیازمند مدد یه اتاق فکر هست وگرنه کارش به جاهایی باریک میشه. از این حیث خوبه که دوستانی که دستشان میرسه کمک کنن ایشون رو

با قبول و تایید اقدامات خوب ایشون مثل کار برای شهدا و... اما باید پذیرفت علیخانی اولین نفری بود که مفهوم اشرافی زاده پوزر عروس رو تو ذهن مردم ایران پمپاژ کرد و تبعات این موضوع بعد تر دامن جامعه دهن بین و چشم و هم چشم ما رو خواهد گرفت. 


پ ن: پیشنهادم به دوستان مذهبی اینه که بدور از جو زدگی پدیده ای به نام علیخانی رو درست تر تحلیل کنند. و فضا رو به سمت بکش بکش و هوچی گری و طرفداری بازی نبرند
پ ن : به شخصه من هم معتقدم علیخانی دلال احساسات مردمه. بعضا از دیدن چند ثانیه ای برنامه هاش حال استفراغ بهم دست میده. 

  • صادق لطفی زاده

شبیه سازی مرگ با ابزار های جدید

جمعه, ۱۲ تیر ۱۳۹۴، ۰۹:۴۸ ق.ظ

بیایید فرض کنیم  یه موجود دارای عقل و فهم وجود داره که بواسطه یه دستگاه حائل به دنیای جدیدی وصل می شه. تمام ارتباط و فعالیت این موجود در این دنیا وابسته به این حائل یا کالبده و اگر وجود نداشته باشه اون موجود عملا در اون دنیا هیچ کاره است.

فرض کنین اون موجود عاقل خودتونید و اون دنیا دنیای اینترنت هست که شما بواسطه دستگاهتون که یا تبلت هست یا موبایل یا هرچی در اون زندگی می کنید.

شما به موبایل و به مختصات اون دنیا بشدت عادت کردین و وابسته هستین. از چک کردن پیامک و نوتیفیکیشن هاتون بگیرین تا مرور صفحات اینترنتی، بازی و رفرش کردن های الکی. شما شدیدا بواسطه این عادات به دنیای مجازی وابسته شدین. در اوج این وابستگی هستین که ناگهان...بووووم!!!

آدمای اینجوری موقعی که به هر دلیلی دستگاهشون رو از دست می دن به شدت پریشون و آشفته می شن. اونا عادت ندارن بدون اون دستگاه زندگی روزانشون رو بگذرونن. بعد از مدتی ممکنه به نبود دستگاه عادت کنن و زندگی بدون اون رو ادامه بدن. اما در اغلب موارد آدما دنبال پیدا کردن یه دستگاه جدید هستن تا دوباره با اون دنیا ارتباط برقرار کنن.

موقع مرگ چیزی شبیه به خاموش شدن و از دست رفتن دستگاه - که همون دستگاه حائل هست-اتفاق می افته. و برزخ تازه از اینجا شروع می شه. پروسه سخت درد کشیدن و کنده شدن از عادات و بجامانده های این دنیا در وجود آدمی زاد

از این حیث بنظر می رسه این  منزل از سخت ترین هاست و فقط کسانی راحت از این مرحله عبور می کنن که کمتر وابسته به عالم ماده شده باشن.



  • صادق لطفی زاده

برشی تخیلی از یک اتفاق احتمالی

سه شنبه, ۱۹ خرداد ۱۳۹۴، ۰۸:۴۵ ق.ظ

مکالمه دو دست بعد از رجعت یکی از آنها


-فکر کردی همه این راه رو خودت رفتی رفیق؟ ما اون بالا...

-می دونم رفیق عزیز. می خوای بگی من از خودم هیچی نداشتم و ندارم. به اینجا هم که رسیدم اونا رسوندن نه خودم.خیالت راحت! من هم شکی تو این قضیه ندارم. اما یک چیز رو مطمئنم رفیق رجعت کرده من

درست که همه برکت ها و پیشرفت ها از آن بالا بوده

اما حداقل این پایین همه رنج ها رو من کشیدم. این یک مورد رو مطمئنم که کار خودم بوده 

و شاید از اولم قرار  همین بود. این که ما رنج بکشیم این پایین تا درهای آسمون به رومون باز شه


رفیق رجعت کرده لبخندی می زند و حرفش را می خورد :

این که حتی توان این رنج کشیدن هم از خودت نبوده رفیق خسته من...



  • صادق لطفی زاده

عهد،زمین،فراموشی

دوشنبه, ۱۱ خرداد ۱۳۹۴، ۱۰:۰۴ ب.ظ
در حالی که رویش به سمت دیگری بود به انسان گفت:
من به تو همه چیز می دهم به شرط آن که وقتی به آنجا رفتی از یادم نبری.
انسان پذیرفت و قول داد که چنین خواهد بود.
اما وقتی پایش به زمین رسید انگار کس دیگری شده بود.
اینگونه بود که تاریخ انسان بر سنگ فراموشی این وعده بنا شد.
حکمت چهره بر کشیدن او این بود. زمین وعده ها را فرسوده می کرد و زمان خاکسترش را به هیچستان می سپرد.  او چیزی را می دانست که دیگران نمی دانستند.
پس باقی خود را در زمین رها کرد تا عهد را بیاد بیاوراند.


پ ن : شک ندارم سخت تر و خوش تر از دوران تو نخواهد بود. باشد که باشم. در کنارت نه روبرویت


  • صادق لطفی زاده

این داستانی بود که برای خودم و حسین سخا نوشته بودم
خب حسین سخا دیگه نیست.یعنی هست اما نامرئیه. تو یه سطح دیگه ای از حیاته
دوست دارم یه روزی برگرده و با هم این داستان رو پیاده کنیم. البته آرزو بر جوانا عیب نیست...هی دنیا بی رحم تر از این حرفاست که بر مدار دل امثال من بچرخه

روی پشت بام نشسته ایم و پاهایمان را مثل دوران کودکی از طره ساختمان رها کردیم تا تاب بخورد. به ابلیسک منهدم شده جلوی کاخ سفید نگاه می کنیم. حسین می گوید آتش داری؟ و من چپ چپ نگاهش می کنم که یعنی خجالت بکش! و بعد پرچم آمریکایی را که رویش نشسته نشانم می دهد و با یک لبخند که مثلا حالم را گرفته به پرچم اشاره می کند که یعنی می خواهم بسوزانمش. می گویم قبول دارم ولی انصافا قیافه ات خیلی غلط انداز بود. با هم می خندیم و به بالای گنبد کاخ نگاه می کنیم که دو بسیجی در حال نصب یک پرچم هستند. فکر می کنم که شاید به لحاظ رسانه ای خوب نباشد ولی خب کاری نمی شود کرد. ما که تا این بالا آمدیم حالا هر چه دلشان بخواهد پخش می کنند.
حسین از کوله اش فلاسک همیشه نم پس ده اش را بیرون می آورد. چند روز بود اصلا فرصت استراحت نداشتیم و به همین خاطر چای هم تقریبا سرد شده بود. هر چی ته فلاسک مانده بود نصف کردیم و لاجرعه سر کشیدیم.
با خودم  روزهای جوانی را 
مرور می کنم. یاد نیمرو کوهی می افتم. آن موقعی که همه چیز را برای یک نیمروی خوب در کوه هماهنگ کرده بودیم و وقتی بالای قله آتش را روشن کردیم، حسین دو دستی به سرش زد و گفت بچه ها ماهی تابه را نیاوردیم. بی نیمرو نمی شد از کوه پایین رفت. بجای ماهی تابه یک تخته سنگ را روی آتش گذاشتیم. خوشمزه ترین نیمروی عمرمان بود.
کارهای گرافیکی و هردمبیلمان در اینترنت؛ هزار ایده عقیم مانده و هزار کار نکرده.... 
حالا اما حسین موهایش کمی سفید شده. هر قدر که می گذرد بیشتر شبیه پدرش می شود. و من هم... چقدر پیر شدم. حتی سن بابا را هم رد کرده ام. حالا دیگر او از من جوانتر است. حتم دارم حسین هم الان به این چیزها فکر می کند. به رفقایی که از دست دادیم. به اتفاقاتی که  ورای طاقت و تحملان مان بود...

نه جلوه های ویژه ای در کار هست نه واقعیت افزوده ای. روی کاخ سفید نشسته ایم و فقط نگاه می کنیم. به حسین می گویم باورت می شد روزی به اینجا برسیم؟ حسین لب و لچه ای کج می کند که انگار جوابش آره هست. اما در پس این جوابش نگاهی بود که اعتراف می کردکه اصلا فکر نمی کرد این طور به اینجا برسیم!

در این فکر هستیم که از خستگی دراز می کشیم روی سقف کاخ سفید و به آسمان نگاه می کنیم. خورشید کم کم در حال پایین رفتن است. از دور صداهای گنگ برخورد ها و انفجارها به گوش می رسد. صداهایی که دیگر خیلی جدی به نظر نمی رسد. به آسمان ارغوانی با ابرهای پراکنده خیره شده ام و در این فکر ها هستم که خوابم می برد...



 پ ن : ایده این متن از کامنتی بود که برای یکی از پست های بلاگ باروت نوشتم.مطلبی بود از امام خمینی درباره شنیده شدن مرگ بر آمریکا از ناقوص کلیساها...

پ ن : دعا کنین این رفیق ما رو. و یه حمد و صلوات نثار روحش کنین

  • صادق لطفی زاده

سقفِ تختِ جمشید

سه شنبه, ۲۵ فروردين ۱۳۹۴، ۱۲:۰۰ ق.ظ

شاید برای خیلی از ایرانیا تخت جمشید نماد عظمت تمدن پارسی و افتخار به ایرانی بودن و امثال این حس ها باشه و هر وقت که توش راه میرن احساس افتخار کنن به نیای هخامنشی خودشون. اما بنظرم این تخته سنگ های عظیم باستانی روی دیگه ای هم دارن.داستان تلخی که شاید خیلی از ما دوست نداریم بخونیمش

هنوز قسمت نشده تخت جمشید رو از نزدیک ببینم اما این طور که از عکس ها پیداست تخت جمشید سقف نداره. شبیه ویرانه های بعد از یک جنگ می مونه که ای کاش این طور بود.

تخت جمشید برای من یاد آور سستی شاهان و بزرگان دوران دور این سرزمینه. اینجا محل له شدن مفتضحانه قومی زیر پای دشمنشه! درست در وسط قلب تمدنی که به اون می نازیده! در وسط خانه

این افتخار داره یا سرشکستگی؟!

  • صادق لطفی زاده

سنگ سخت سوم <داستان>

دوشنبه, ۱۷ فروردين ۱۳۹۴، ۱۱:۰۰ ق.ظ

در افسانه های قدیم خشکی های اطراف مدیترانه چنین آمده که در روزگار های دور، کوهی در منتها علیه جنوب بود که در قله آن سه سنگ جاودانگی و قدرت قرار داشت. سودای این سنگ ها جان خیلی از یلان و پهلوانان را گرفته بود.

می گویند جوانکی ترسو از سرزمین های شمالی، به نام هرکولکه بخاطر بی عرضگی اش همیشه مورد تمسخر خاص و عام مردمانش بود تصمیم گرفت به بالای آن کوه برود و سنگ ها را به چنگ آورد تا به این داستان غم انگیز پایان دهد.

هرکول بعد از تحمل سختی ها و خستگی ها، خسته و فرسوده به بالای کوه رسید. هن و هن کنان سرش را به اطراف چرخاند تا سه سنگ قدرت را پیدا کند که ناگهان در جایش میخکوب شد. شمنی پیر و فرسوده کمی دور تر روی تخته سنگی نشسته بود. عصایش را کناری گذاشته بود و از کاسه سنگی اش چیزی بر می داشت و در دهان فرو می کرد.

پیر مرد متوجه حضور هرکول شد. سرش را بالا گرفت. با لحنی آرام گفت: "بیا جلو جوون. تو اولین کسی هستی که تونستی به اینجا برسی. هووم... من تقریبا هزار و هفتصد سال و خورده ای اینجا منتظرت بودم"

ظاهر پیرمرد واقعا وحشتناک بود. هرکول ترسیده بود. اما بر ترسش مسلط شد و جلو تر رفت.

پیرمرد لبخندی زد و گفت:" برای سنگ ها اومدی آره؟!"

هرکول با لکنت جواب داد:ب..بله

پیرمرد دست در جیبش لباس مندرسش کرد و دو سنگ بیرون آورد.

"بفرما. سنگ های قدرت و جاودانگی! به یُمن تلاشت و اینکه تنها کسی بودی که تونستی به اینجا برسی"

هرکول کمی گیج شده بود. خودش را جمع و جور کرد و با تعجب و البته کمی دلخوری گفت: "اما اینا باید سه تا باشن! تو همه ی افسانه ها اومده که سه سنگ قدرت بر فراز کوه جنوب. حتما یکیش رو..."

پیرمرد در حالی که با ملچ ملوچ تفاله اری را از دهانش در می آورد نگاه تندی به هرکول کرد. بعد همان طور که لبانش را به هم می مالید گفت: خب افسانه ها اشتباه کردند! همش همین دو تاست. اگر قرار بود سه تا سنگ باشه باید اسمش مثلا می شد سنگ قدرت و جاودانگی و مثلا سرعت. یا هر چیز دیگه! واقعا این بی عقلیه مردم حال آدم رو به هم می زنه!"

هرکول که هنوز قانع نشده بود کمی صدایش را بلند کرد:"اما حالا من با این دو تا سنگ چی کار کنم! اون پایین هیچ کس حرفم رو باور نمی کنه.مسخره کوچیک و بزرگ می شم"

پیرمرد با چهره ای عصبانی عصایش را به زمین کوبید و از جایش بلند شد. سنگ ها را به سینه هرکول چسباند و رها کرد. هرکول تقلا کرد که افتادن سنگ ها جلو گیری کند.

پیرمرد به سمت لبه  پرتگاه رفت و در حالی که آماده می شد تا در آنجا دراز بکشد گفت: " انتظار داشتم بعد این همه سال کسی که به این بالا می رسه حداقل یکم عقل داشته باشه و درباره این مساله که سه تا سنگ با دو تا اسم با هم جور در نمیاد، یکم فکر کرده باشه! البته انتظار بی جاییه خب. تو هم از اون پایین اومدی دیگه! 

پیر مرد سرفه ای کرد و به آرامی گفت:"سنگ سخت سوم...سنگ سخت سوم...سنگ سوم خودت هستی جوون!"

و بعدبلا فاصله در حالی که چشمانش را بسته بود اضافه کرد: " البته بازم انتظار ندارم این رو بفهمی! اما به هر حال ... این دو تا سال ها منتظرت بودن. خوب نیست الان که جمعتون جمعه باهاشون این طور نامهربون رفتار کنی"

هرکول با تعجب به سنگ ها نگاه کرد و آن ها را لای انگشتایش هایش چرخاند. نمی دانست با این دو سنگ چه کند. در همین فکر ها بود که ناگهان کیسه ای کوچک به صورتش بر خورد کرد!

"بذارشون این تو و ببند به کمرت. این ها رو هیچ وقت از خودت دور نکن"

پیرمرد همین طور که چشمانش را بسته بود زمزمه کرد: "برو هرکول! دیگه اینجا وای نستا و مزاحم خواب من نشو. به دنیای فانی ها برگرد. از این به بعد حرف هیچ کدوم از مردمان دون اون پایین بر تو سازگار نخواهد بود. تو قوی ترین مرد زمین خواهی بود!"

هرکول خواست سوالی بپرسد که صدای خرناس پیرمرد به هوا بلند شد. سر افکنده در حالی که کیسه را به کمرش می بست از کوه سرازیر شد و راه شمال را پیش گرفت. 

 در راه یک چیز خیلی ذهن هرکول را مشغول کرده بود :"پیر مرد اسم من رو از کجا می دونست!


***

سالها بعد افسانه های سرزمین های شمالی درباره هرکول نوشتند آنچه را که باید می نوشتند. رشادت های هرکول طوری عالم گیر شد که سالها بعد از او، یلان و پهلوانان به رسم شبیه کردن خود به قهرمان محبوبشان- مثل شبیه کردن بچه های امروزی خود را به بتمن و سوپرمن و مرد عنکبوتی- کیسه ای حاوی دوسنگ بر کمر خود می آویختند.



پ ن: البته هیچ کدوم از اسطوره شناسا و باستان شناسا این داستان رو تایید نکردند و اتفاقا خیلی از اونا اصرار عجیبی به تقلبی بودن این داستان دارن!

:)


  • صادق لطفی زاده