لرزه نگار

یادداشت های آن لاین من

لرزه نگار

یادداشت های آن لاین من

میزبان باستانی

جمعه, ۱۹ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۶:۴۱ ب.ظ

مطمئن باشید هر چیز که دور و اطرافتان می بینید مال من است. شما هیچ چیزی را نمی توانید با خودتان ببرید. حتی بدن هایتان را. سالهاست به خیال خام از من می کَنید و جمع می کنید. اما من همه را پس خواهم گرفت.

در پشت سخاوتم ،خساست سهمگینم پنهان است. آیا نمی بیند؟ اگر چیزی از من بخواهد به سرقت برده شود چنان باز پسش می گیرم که دیگر فکر دزدی به سر احدی نزند . در مورد پرواز کردن هم، من -و این میل بلعیدن هر آنچه از من دور میافتد-همیشه مشکل اصلی هستم و اگر هوا نبود شاید آن حیله هیچ وقت جواب نمی داد. حیله ای که چند وقتی دلخوشتان می کند که از من رهیده اید!

اخیرا عده ای هم بودند که اصرار داشتند تا من را نبینند. حتی فرو کشیدن قارون به اعماق را هم داشتند با مسائل و فرمول های علمی تحلیل می کردند: اینکه زیر بنای کاخ قارون اصولی زده نشده بود و این ربطی به عذاب و این حرف ها ندارد و این چیزها افسانه است.
قارون یک مشکل کوچک داشت و من اجازه پیدا کردم یکبار برای همیشه تصویری را به نمایش بگذارم تا درس عبرتی شود. یک بار برای همیشه!
قارون حواسش نبود که مدتی بیشتر قرار نیست مهمان من باشد و خب رسمش را رعایت نکرد. مثل مهمان بد سرشتی که قصد سرقت از صاحب خانه را دارد، مدام از من کَند و به خودش آویخت. نگاهش می کردم و با افسوس می گفتم: قارون! من اینجا هستم. کجا می خواهی بروی؟ با این همه بار که سنگینت کرده کجا می خواهی فرار کنی؟ اما او مرا نمی دید. شاید نمی خواست ببیند. و من مثل دریایی طوفانی او را در خودم فرو بلعیدم.
و اما در مورد آن قوم اخیر، این واقعا مسخرست. گمان نمی کردم هرگز زمانی برسد که موجوداتی بوجود بیایند که بشدت اصرار داشته باشند من را نادیده بگیرند. در بهترین شرایط، خشمم را بلایای طبیعی می نامند؛ طبیعی! مثل ناسزا می ماند.

گهگداری خشمم را زبانه می کشم. گهگداری تکانتان می دهم تا از خواب بیدار شوید؛ که وقت رفتنتان آن قدر ها هم دور نیست. جایی در همین نزدیکی، در میان گوشه های تاریک زمان، انتظارتان را می کشد.
اما من تا آخر همینجا هستم و تک تک تان را نظاره می کنم. من اولین ها را بیاد دارم و هنوز هم برای بعضی از آنها دلتنگم... پیکر هایشان را مثل روز اول نگه داشته ام. به احترامشان. حداقل آنها قصد دزدی از من را نداشتند.
اما با این چیزهایی که هر روز می گذرد، عموما عصبانی ام. اگر دستور نبود همه را فرو می بلعیدم...
من مامورم که مثل گهواره باشم...یعنی آن طور باشم که طفل از خواب بیدار نشود! یکبار گفتم این طور خوب نیست. بگذار همیشه فوران کنم خشمم را تا عادت نکنند. اما او نگذاشت. گفت مثل گهواره باش! بیدارشان مکن مگر گهگداری. تا شاید به یاد من بیافتند و بیاد وقت موعود...گفتم بگذار کاری کنم تا همیشه بیادت باشند مگر تو این طور نمی خواهی؟ و او فقط لبخند زد...
و من سال هاست جلوی خودم را گرفته ام و منتظرم تا وقتش فرا رسد.

  • صادق لطفی زاده

نظرات (۳)

  • حامد محمودی مزرعه شادی
  • الان این POV زمین بود دیگه (به قول محسن اردستانی)
    پاسخ:
    بله
    از این که این همه مخاطب باهوش دارم خیلی خوشحالم
    :)
  • مهدی پورهصینی
  • سلام.واقعا اگه ما مطمین بودیم  اگه کار بدی کنیم زمین میبلعتمون؟...
    جالبه ترس از زمین از خیلی از چیزای مادی دیگه ترسناک تر جلوه میکنه چون خیلی سخت میشه ازش فرار کرد ...کاش ترس از چیزای مهمترم مثل ترس از زمین واضح بود...یادم میاد اون شبایی که زلزله بم اومد بچه تر بودم از ترس شبا راحت خوابم نمیبرد...
  • مهدی پورهصینی
  • سلام.احساس میکنم متن حس حال ترس و احساسی رو که باید منتقل کنه نمیکنه...شاید به دلیل دایره لغات استفاده شده بوده...شاید لحن...نمیدونم
    یا امیرالمومنین
    پاسخ:
    قرار بر انتقال ترس نبود
    مهم همون زاویه دید بود
    همین
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی