در افسانه های قدیم خشکی های اطراف مدیترانه چنین آمده که در روزگار های دور، کوهی در منتها علیه جنوب بود که در قله آن سه سنگ جاودانگی و قدرت قرار داشت. سودای این سنگ ها جان خیلی از یلان و پهلوانان را گرفته بود.
می گویند جوانکی ترسو از سرزمین های شمالی، به نام هرکولکه بخاطر بی عرضگی اش همیشه مورد تمسخر خاص و عام مردمانش بود تصمیم گرفت به بالای آن کوه برود و سنگ ها را به چنگ آورد تا به این داستان غم انگیز پایان دهد.
هرکول بعد از تحمل سختی ها و خستگی ها، خسته و فرسوده به بالای کوه رسید. هن و هن کنان سرش را به اطراف چرخاند تا سه سنگ قدرت را پیدا کند که ناگهان در جایش میخکوب شد. شمنی پیر و فرسوده کمی دور تر روی تخته سنگی نشسته بود. عصایش را کناری گذاشته بود و از کاسه سنگی اش چیزی بر می داشت و در دهان فرو می کرد.
پیر مرد متوجه حضور هرکول شد. سرش را بالا گرفت. با لحنی آرام گفت: "بیا جلو جوون. تو اولین کسی هستی که تونستی به اینجا برسی. هووم... من تقریبا هزار و هفتصد سال و خورده ای اینجا منتظرت بودم"
ظاهر پیرمرد واقعا وحشتناک بود. هرکول ترسیده بود. اما بر ترسش مسلط شد و جلو تر رفت.
پیرمرد لبخندی زد و گفت:" برای سنگ ها اومدی آره؟!"
هرکول با لکنت جواب داد:ب..بله
پیرمرد دست در جیبش لباس مندرسش کرد و دو سنگ بیرون آورد.
"بفرما. سنگ های قدرت و جاودانگی! به یُمن تلاشت و اینکه تنها کسی بودی که تونستی به اینجا برسی"
هرکول کمی گیج شده بود. خودش را جمع و جور کرد و با تعجب و البته کمی دلخوری گفت: "اما اینا باید سه تا باشن! تو همه ی افسانه ها اومده که سه سنگ قدرت بر فراز کوه جنوب. حتما یکیش رو..."
پیرمرد در حالی که با ملچ ملوچ تفاله اری را از دهانش در می آورد نگاه تندی به هرکول کرد. بعد همان طور که لبانش را به هم می مالید گفت: خب افسانه ها اشتباه کردند! همش همین دو تاست. اگر قرار بود سه تا سنگ باشه باید اسمش مثلا می شد سنگ قدرت و جاودانگی و مثلا سرعت. یا هر چیز دیگه! واقعا این بی عقلیه مردم حال آدم رو به هم می زنه!"
هرکول که هنوز قانع نشده بود کمی صدایش را بلند کرد:"اما حالا من با این دو تا سنگ چی کار کنم! اون پایین هیچ کس حرفم رو باور نمی کنه.مسخره کوچیک و بزرگ می شم"
پیرمرد با چهره ای عصبانی عصایش را به زمین کوبید و از جایش بلند شد. سنگ ها را به سینه هرکول چسباند و رها کرد. هرکول تقلا کرد که افتادن سنگ ها جلو گیری کند.
پیرمرد به سمت لبه پرتگاه رفت و در حالی که آماده می شد تا در آنجا دراز بکشد گفت: " انتظار داشتم بعد این همه سال کسی که به این بالا می رسه حداقل یکم عقل داشته باشه و درباره این مساله که سه تا سنگ با دو تا اسم با هم جور در نمیاد، یکم فکر کرده باشه! البته انتظار بی جاییه خب. تو هم از اون پایین اومدی دیگه!
پیر مرد سرفه ای کرد و به آرامی گفت:"سنگ سخت سوم...سنگ سخت سوم...سنگ سوم خودت هستی جوون!"
و بعدبلا فاصله در حالی که چشمانش را بسته بود اضافه کرد: " البته بازم انتظار ندارم این رو بفهمی! اما به هر حال ... این دو تا سال ها منتظرت بودن. خوب نیست الان که جمعتون جمعه باهاشون این طور نامهربون رفتار کنی"
هرکول با تعجب به سنگ ها نگاه کرد و آن ها را لای انگشتایش هایش چرخاند. نمی دانست با این دو سنگ چه کند. در همین فکر ها بود که ناگهان کیسه ای کوچک به صورتش بر خورد کرد!
"بذارشون این تو و ببند به کمرت. این ها رو هیچ وقت از خودت دور نکن"
پیرمرد همین طور که چشمانش را بسته بود زمزمه کرد: "برو هرکول! دیگه اینجا وای نستا و مزاحم خواب من نشو. به دنیای فانی ها برگرد. از این به بعد حرف هیچ کدوم از مردمان دون اون پایین بر تو سازگار نخواهد بود. تو قوی ترین مرد زمین خواهی بود!"
هرکول خواست سوالی بپرسد که صدای خرناس پیرمرد به هوا بلند شد. سر افکنده در حالی که کیسه را به کمرش می بست از کوه سرازیر شد و راه شمال را پیش گرفت.
در راه یک چیز خیلی ذهن هرکول را مشغول کرده بود :"پیر مرد اسم من رو از کجا می دونست!
***
سالها بعد افسانه های سرزمین های شمالی درباره هرکول نوشتند آنچه را که باید می نوشتند. رشادت های هرکول طوری عالم گیر شد که سالها بعد از او، یلان و پهلوانان به رسم شبیه کردن خود به قهرمان محبوبشان- مثل شبیه کردن بچه های امروزی خود را به بتمن و سوپرمن و مرد عنکبوتی- کیسه ای حاوی دوسنگ بر کمر خود می آویختند.
پ ن: البته هیچ کدوم از اسطوره شناسا و باستان شناسا این داستان رو تایید نکردند و اتفاقا خیلی از اونا اصرار عجیبی به تقلبی بودن این داستان دارن!
:)