یک روز تابستانی بر فراز یک جای غیر منتظره -بیاد حسین سخا- <داستان>
جمعه, ۱۱ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۱۱:۴۳ ق.ظ
این داستانی بود که برای خودم و حسین سخا نوشته بودم
خب حسین سخا دیگه نیست.یعنی هست اما نامرئیه. تو یه سطح دیگه ای از حیاته
دوست دارم یه روزی برگرده و با هم این داستان رو پیاده کنیم. البته آرزو بر جوانا عیب نیست...هی دنیا بی رحم تر از این حرفاست که بر مدار دل امثال من بچرخه
روی پشت بام نشسته ایم و پاهایمان را مثل دوران کودکی از طره ساختمان رها کردیم تا تاب بخورد. به ابلیسک منهدم شده جلوی کاخ سفید نگاه می کنیم. حسین می گوید آتش داری؟ و من چپ چپ نگاهش می کنم که یعنی خجالت بکش! و بعد پرچم آمریکایی را که رویش نشسته نشانم می دهد و با یک لبخند که مثلا حالم را گرفته به پرچم اشاره می کند که یعنی می خواهم بسوزانمش. می گویم قبول دارم ولی انصافا قیافه ات خیلی غلط انداز بود. با هم می خندیم و به بالای گنبد کاخ نگاه می کنیم که دو بسیجی در حال نصب یک پرچم هستند. فکر می کنم که شاید به لحاظ رسانه ای خوب نباشد ولی خب کاری نمی شود کرد. ما که تا این بالا آمدیم حالا هر چه دلشان بخواهد پخش می کنند.
حسین از کوله اش فلاسک همیشه نم پس ده اش را بیرون می آورد. چند روز بود اصلا فرصت استراحت نداشتیم و به همین خاطر چای هم تقریبا سرد شده بود. هر چی ته فلاسک مانده بود نصف کردیم و لاجرعه سر کشیدیم.
با خودم روزهای جوانی را مرور می کنم. یاد نیمرو کوهی می افتم. آن موقعی که همه چیز را برای یک نیمروی خوب در کوه هماهنگ کرده بودیم و وقتی بالای قله آتش را روشن کردیم، حسین دو دستی به سرش زد و گفت بچه ها ماهی تابه را نیاوردیم. بی نیمرو نمی شد از کوه پایین رفت. بجای ماهی تابه یک تخته سنگ را روی آتش گذاشتیم. خوشمزه ترین نیمروی عمرمان بود.
کارهای گرافیکی و هردمبیلمان در اینترنت؛ هزار ایده عقیم مانده و هزار کار نکرده.... حالا اما حسین موهایش کمی سفید شده. هر قدر که می گذرد بیشتر شبیه پدرش می شود. و من هم... چقدر پیر شدم. حتی سن بابا را هم رد کرده ام. حالا دیگر او از من جوانتر است. حتم دارم حسین هم الان به این چیزها فکر می کند. به رفقایی که از دست دادیم. به اتفاقاتی که ورای طاقت و تحملان مان بود...
نه جلوه های ویژه ای در کار هست نه واقعیت افزوده ای. روی کاخ سفید نشسته ایم و فقط نگاه می کنیم. به حسین می گویم باورت می شد روزی به اینجا برسیم؟ حسین لب و لچه ای کج می کند که انگار جوابش آره هست. اما در پس این جوابش نگاهی بود که اعتراف می کردکه اصلا فکر نمی کرد این طور به اینجا برسیم!
در این فکر هستیم که از خستگی دراز می کشیم روی سقف کاخ سفید و به آسمان نگاه می کنیم. خورشید کم کم در حال پایین رفتن است. از دور صداهای گنگ برخورد ها و انفجارها به گوش می رسد. صداهایی که دیگر خیلی جدی به نظر نمی رسد. به آسمان ارغوانی با ابرهای پراکنده خیره شده ام و در این فکر ها هستم که خوابم می برد...
پ ن : ایده این متن از کامنتی بود که برای یکی از پست های بلاگ باروت نوشتم.مطلبی بود از امام خمینی درباره شنیده شدن مرگ بر آمریکا از ناقوص کلیساها...
پ ن : دعا کنین این رفیق ما رو. و یه حمد و صلوات نثار روحش کنین
- ۹۴/۰۲/۱۱