معلق
دیروز با هادی محمدیان، بچه های هیات هنر رو که عازم کربلا بودن بدرقه کردیم. تا فرودگاه امام خمینی باهاشون بودیم و صبر کردیم تا آخرین نفر هم از گیت رد بشه.با اینکه می دونستیم قراره ما هم چند روز بعد بهشون ملحق بشیم اما یک حس عجیب جاماندن درونمون ایجاد شده بود. باورش برای خودم هم سخت بود اما انگار در شهر کسی جز من نبود. انگار تنها شده بودم. همه یا رفتند یا در حال رفتن اند. من می دونم قضا و قدر ،قدرتش خیلی بیستر از اون بلیط پرواز عصر پنج شنبه من هست. دلم آشوبه
وهب رامزی امروز زنگ زده بود و میگفت: چی میکنی با این رئالیسم جادویی که تو عالم روان شده داداش؟ من تنها جوابی که داشتم این بود که کنارش نشستم و فقط گذر عمرم رو تماشا میکنم!
وهب هم گویا دیوونه شده بود. اون هم حس من رو داشت. بمن گفت که دارم جمع میکنم تا چند روز دیگه برم مرز...
نمی دونم کسی میتونه تحلیل کنه که چرا ما نسبتمون با این اتفاق سالیانه داره اینجوری می شه؟ بر خلاف اونایی که فکر میکنن این جریان داره تبدیل به سنت می شه من اما فکر میکنم کار داره به جنون کشیده میشه.دیدم عده زیادی از رفقا رو که امسال قصد رفتن نداشتن اما وقتی اومده بودن میدون امام حسین برای بدرقه، رسما چت کرده بودن و میخواستن هر طور شده خودشون رو برسونن. چی به سر مردم اومده که اینجور شدن؟ شک ندارم هر کس یکبار پیاده روی اربعین رو بره دیگه نمی تونه نسبت به این مساله بی تفاوت باشه..هر سال دم اربعین دلش بالا و پایین میشه تا برسه به به اون جاده
دوست ندارم از این جریان جدا بیافتم. شاید امسال آخرین بار باشه
- ۹۳/۰۹/۱۶