لرزه نگار

یادداشت های آن لاین من

لرزه نگار

یادداشت های آن لاین من

یک روز تابستانی برفراز یک جای غیر منتظره

دوشنبه, ۶ آبان ۱۳۹۲، ۱۰:۳۹ ب.ظ

روی پشت بام نشسته ایم و پاهایمان را مثل دوران کودکی از طره ساختمان رها کردیم تا تاب بخورد. به ابلیسک منهدم شده جلوی کاخ سفید نگاه می کنیم. حسین می گوید آتش داری؟ و من چپ چپ نگاهش می کنم که یعنی خجالت بکش! و بعد پرچم آمریکایی را که رویش نشسته نشانم می دهد و با یک لبخند که مثلا حالم را گرفته به پرچم اشاره می کند که یعنی می خواهم بسوزانمش. می گویم قبول دارم ولی انصافا قیافه ات خیلی غلط انداز بود. با هم می خندیم و به بالای گنبد کاخ نگاه می کنیم که دو بسیجی در حال نصب یک پرچم هستند. فکر می کنم که شاید به لحاظ رسانه ای خوب نباشد ولی خب کاری نمی شود کرد. ما که تا این بالا آمدیم حالا هر چه دلشان بخواهد پخش می کنند.
حسین از کوله اش فلاسک همیشه نم پس ده اش را بیرون می آورد. چند روز بود اصلا فرصت استراحت نداشتیم و به همین خاطر چای هم تقریبا سرد شده بود. هر چی ته فلاسک مانده بود نصف کردیم و لاجرعه سر کشیدیم.
با خودم  روزهای جوانی را 
مرور می کنم. یاد نیمرو کوهی می افتم. آن موقعی که همه چیز را برای یک نیمروی خوب در کوه هماهنگ کرده بودیم و وقتی بالای قله آتش را روشن کردیم، دیدیم حسین دو دستی به سرش زد و گفت بچه ها ماهی تابه را نیاوردیم. بی نیمرو نمی شد از کوه پایین رفت. بجای ماهی تابه یک تخته سنگ را روی آتش گذاشتیم. خوشمزه ترین نیمروی عمرمان بود.
کارهای گرافیکی و هردمبیلمان در اینترنت؛ هزار ایده عقیم مانده و هزار کار نکرده.... 
حالا اما حسین موهایش کمی سفید شده. هر قدر که می گذرد بیشتر شبیه پدرش می شود. و من هم... چقدر پیر شدم. حتی سن بابا را هم رد کرده ام. حالا دیگر او از من جوانتر است. حتم دارم حسین هم الان به این چیزها فکر می کند. به رفقایی که از دست دادیم. به اتفاقاتی که از ورای طاقتمان بود...

نه جلوه های ویژه ای در کار هست نه واقعیت افزوده ای. روی کاخ سفید نشسته ایم و فقط نگاه می کنیم. به حسین می گویم باورت می شد روزی به اینجا برسیم؟ حسین لب و لچه ای کج می کند که انگار جوابش آره هست. اما در پس این جوابش نگاهی بود که اعتراف می کردکه اصلا فکر نمی کرد این طور به اینجا برسیم!

در این افکار هستیم که از خستگی دراز می کشیم روی سقف کاخ سفید و به آسمان نگاه می کنیم. خورشید کم کم در حال پایین رفتن است. از دور صداهای گنگ برخورد ها و انفجارها به گوش می رسد. صداهایی که دیگر خیلی جدی به نظر نمی رسد. به آسمان ارغوانی با ابرهای پراکنده خیره شده ام و در این فکر ها هستم که خوابم می برد...



 پ ن : ایده این متن از کامنتی بود که برای یکی از پست های بلاگ باروت نوشتم.مطلبی بود از امام خمینی درباره شنیده شدن مرگ بر آمریکا از ناقوص کلیساها...

  • صادق لطفی زاده

نظرات (۷)

سلام
خیلی متن جالبی بود.
اولش که میخوندم فک کردم میخوایید یه جوری صحنه رو تصویر کنید مثل فیلم "سقوط کاخ سفید (white house down) اثر رولند امریش".البته این فیلم یکی از سفارشی ترین و ضعیف ترین فیلم های ساخته شده ی اوناست.

در مورد این جمله:
" اما در پس این جوابش نگاهی بود که اعتراف می کردکه اصلا فکر نمی کرد این طور به اینجا برسیم!  "
چطور به اونجا برسید ؟ جای این توضیح توی متن تون به نظرم خالی بود.

ان شاءالله که هرچه زودتر...
یا علی
پاسخ:
سلام
ممنونم از نظراتتون

  • روح الله خسروی نژاد
  • نکنه منم جزو همون رفقایی ام که از دست دادید قبل گرفتن کاخ سفید 
    ولی داداش اوت زدی
    من اون ور تر با یه وان دی و هفتاد دویست دارم از این صحنه عکاسی می کنم.
    اینم اگزیفش
    canon eos 1dx/70-200f2.8 is ii/f4/200mm/iso800/1/20s
    پاسخ:
    حیف شد که تو کادر نیستی
    :)
  • سید رمضان حسینی
  • سلام

    منم یکی دوبار زور زدم چند تا داستان تو فضای آینده نوشته بودم! در این حد که یکیش تو بهشت بود! خیلی جای کار هست برای تصویر کردن آینده ی قرآنی تو هنر و ما خیلی عقبیم. یعنی جز بیوتن امیرخانی و احمد ثانی ناصر عبداللهی و Paradise ماهر زین و این پست شما و چند تا پست از یکی از دوستام چیزی ندیدم تو این فیلد. اگه می تونید پر و بالش بدید.

    این متن اون یکی داستانم(دومیه ست): http://jmag.ir/2013/12/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D9%88%D8%AA%D8%A7%D9%87-%D8%AF%D8%A7%D9%86%D8%B4%D8%AC%D9%88%DB%8C%DB%8C-%D8%B2%D9%86%D9%80%D9%80%D8%AF%DA%AF%DB%8C-%D8%AF%DB%8C%D8%AC%DB%8C%D9%85%D9%88/
    پاسخ:
    چشم دوست من
    البته بعضی اوقات شیر ذهن بسته میشه اما خیلی اوقات به لطف اون بالایی ها جریان قطع نمیشه
    گفتی درباره بهشت نوشتی شاید بد نباشه این رو هم ببینی که قبلا تو بلاگ قبلیم نوشتمش:
    http://didart.blog.ir/1390/12/01/%DA%86%D9%BE-%D8%AF%D8%B3%D8%AA
  • سید رمضان حسینی
  • ملک سلیمان رو یادم رفت لیست کنم!
    پاسخ:
    :)
  • سید رمضان حسینی
  • این داستان جهنم هم جالب بود.
    مخصمصا فضا سازی اون تکرار و یک نواختی کشنده ش -تا حدودی البته یاد تصویر جهنمی که دارن شان ته سرزمین اشباح ارائه داد هم افتادم!-

    خیلی جالب بود برام توصیف جهنم. چون هیچ وقت نتونستم درست این کارو بکنم.
    پاسخ:
    اونی که گفتی رو نخوندم...
    خوبه؟
  • سید رمضان حسینی
  • اگه با ژانر فانتزی مثل هری پاتر و دوستان حال می کنید به عنوان یه تجربه جالبه. از این مجموعه های 10-12 جلدیه. بچه تر که بودم تو راهنمایی می خوندیم. چیزی نیست که با نخوندنش چیزی از دست بدید.
    آخرای قسمت آخر این مجموعه ش یه جهنم جالبی ساخته بود واسه خودش. یه دریاچه ی راکد یکنواختی که ارواح توش می مونن و همین. از زور یک نواختی این قدر با افکارش ور می رن که تهش کارشون به جنون می رسه! خوب که فکر می کنم می بینم اینم عذاب وحشتناکی می تونه باشه!
    پاسخ:
    چه جالب 
    پس حتما نمیخونمش!
    به خاطر لطفی که کردین بابت معرفی کتاب من هم دو کتاب بهتون معرفی میکنم ولی احتمال میدم قبلا خونده باشینش! :
    تارک دنیا مورد نیاز است
    آورنگ فوکو 
    امیدوارم لذت ببرین
  • سید رمضان حسینی
  • باز سلام
    اولی رو خریدم و خوندم
    جالب بود! بیشتر از همه هم با جراح پروانه حال کردم (البته آخرش می شد تلخیش کمتر باشه...). کلا قشنگ بود.
    دومی رو هرچی گشتم پیدا نکردم! مشخصات دقیقتر میشه بدید
    پاسخ:
    نشر روزنه
    نویسنده ش هم امبرتو اکو
    اگه برید کتابفروشی خوارزمی حتما داره
    البته این کتاب خیلی متفاوته با تارک دنیا...
    اکو یه نشانه شناس و داستان نویسه که معمولا داستاناش تو تاریخ دوران صلیبی میگذره. نمیدونم خوشتون میاد یا نه .این داستانش خیلی فانتازی نیست.اما یه کتاب دیگش به نام بائودولینو یه داستان تاریخی -افسانه ای که به نظرم ازش خوشتون بیاد
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی