لرزه نگار

یادداشت های آن لاین من

لرزه نگار

یادداشت های آن لاین من

فراتر از افق های بشری؛ همسطح خیابان < داستان >

پنجشنبه, ۱۳ فروردين ۱۳۹۴، ۰۲:۰۲ ب.ظ

_اگر من به تو راست قضیه رو نگفته باشم چی؟ می دونی اونوقت یه جورایی سرت کلاه رفته! این طور نیست؟

_هووم...ممکنه این طور باشه اما بیا ببینیم من این وسط چی از دست دادم و شما چی بدست آوردید؟ من داشتم راه می رفتم که شما از ناکجاآبادی که من نمی دونم کجاست و البته خیلی هم برام مهم نیست که دقیقا کجاست، سر در آوردید و گفتید وضعتون خرابه و نیاز به کمک دارید. و من جدای از اینکه فرض رو بر صداقت و عدم صداقت شما بگذارم و بخوام دربارتون قضاوت کنم به خودم نگاه کردم و گفتم من اگر به این موجود کمک نکنم قسمتی از انسانیتم رو از دست می دم. می دونید من به افقی فراتر از نیاز ظاهری شما، به انسانیت بشر نگاه کردم و بهتون کمک کردم!
_اما تو نمی تونی همینجوری...
_صبر کنید عزیز دل. مساله قبل از اینکه کمک به شما باشه کمک به خودم بود. برای من انسانیتم مهمتر از این بود که شما در راه مونده باشی یا نباشی. شاید بظاهر خود خواهی بنظر بیاد اما باور بفرمایید مساله مهمیه و فهم و عمل اینجوری کار هر کسی نیست عزیز جان! این که انسانیت رو تو اوج نگه داریم مهمترین چیزه.
_خب بنظرت اینکار تو باعث نمی شه خیلی ساده لوح و احمق به نظر بیای؟ هر کسی از راه برسه و مثل من از تو درخواست کمک کنه و تو هم بدون در نظر گرفتن راست و دروغ حرفش، بهش کمک کنی چون می خواستی انسانیت خودت، نه نه، انسانیت بشر رو نجات بدی؟
-من ترجیح میدم انسانی ساده لوح باشم تا خودخواه. هیچ بدی ای بالاتر از تکبر نیست دوست خوب من.
_که این طور....خب اگر ساده لوحی تو باعث بشه که یکی دیگه انسانیتش رو از دست بده چی؟
_شما می خوایید بگید که من با کمک کردن به یه گدا ممکنه انسانیتش رو نابود کنم؟ من فقط به ندای قلبم گوش دادم. من دارم به اون کمک میکنم و شما میگی انسانیتش رو نابود میکنم؟ بنظرم این اوج بی انصافیه شماست! ببخشید بی احترامی نباشه اما شما واقعا گدا هستید یا بنده سرکار هستم؟
_نه سر کار نیستی جناب. من آدم نیازمندی هستم اما لزوما کودن نیستم. اما ببین چی می خوام بگم؛ اگر آدمایی مثل جنابعالی تو جامعه زیاد بشن انوقت گداهایی مثل من باید از در و دیوار این شهر بالا برن. چرا؟ چون همیشه یه مشت خوش قلب وجود دارن که فقط دنبال حفظ انسانیت خودشون هستن و از این بیشتر چیزی رو نمی بینن. 
_شما انتظار دارید من اینقدر سنگ دل باشم که از کنارشون بگذرم و باهاشون مثل یه نیمکت یا یه درخت برخورد کنم؟ دوست داشتید همین الان با خود شما این برخورد رو می کردم؟ببخشید ولی به نظرم دارید بشدت اشتباه می کنید. شما مسائل رو با هم قاتی می کنید. من وضعتون رو درک میکنم اما ضمن پوزش باید بگم که فشار فقر نباید باعث بشه مسائل بی ربط رو این طور به هم وصل بکنین.
_نه داداش جان واسه فشار فقر نیست.اون درک کردنت رو هم من توش شک دارم اما بگذریم. ببین من میخوام از یه جایی بالاتر از افق های انسانی بشری یا بشرهای انسانی ...نمی دونم همون که خودت گفتی...باهات صحبت کنم.
_مسخره می کنید؟
_هه..نه بابا! گوش کن فقط. اینقدر حساس نباش... تو دوست داری همیشه این موجودات رو تو خیابون ببینی تا بهشون کمک کنی یا دوست داری برای همیشه وضع اینا هم مثل خودت خوب بشه با عزت و احترام تو این خیابونا راه برن؟
_ااا...خب؟!
_ها؟ چی شد؟ آب روغن قاطی کردی؟ طبیعی داداشم. داری می افتی تو سر بالایی...
_بله؟
_هیچی بابا...می دونی آدما همیشه دنبال راه حل ساده ترن. چرا؟ چون راه حل درست سختره خب! من یه گدا رو تو خیابون می بینم و بهش کمک می کنم. با این کار هم وجدانم راحت می شه و هم می تونم تا دفعه بعدی و گدای بعدی انسانیتم رو تمدید کنم.
_بنظرم خود این حرکت کم چیزی نیست که اینطور سخیف دربارش صحبت می کنید!
_آره کم چیزی نیست.فقط من الان مدتیه حس پارکومتر دارم بره تمدید شارژ انسانیت شماها.آقا من یه سوال برام پیش اومده؛ تا کی اون انسانیتی که ازش داری صحبت می کنی قراره تو همین مرحله باقی بمونه؟ یه عمره وقتمون رو سر همین مرحله حروم کردیم و همه اینا تقصیر پولدارا بوده نه بد بخت بیچاره هایی مثل من! شما که اون بالا حالشو بردید ما این پایین اخ و تف نصیبمون می شه فقط!
_من احساس می کنم الان به شما بدهکار هم شدم. بنظرم دارم وقتم رو اینجا تلف می کنم. 
_آهان ببین! ببین!..منظورم همینه ها. می دونی اگر شماها حوصلتون یکم بیشتر از این بود الان وضع اینطوری که می بینی نبود؟
_ببینین اگر به کمک بیشتری نیاز دارین این پول رو...
_مرد حسابی مسخره کردی منو؟ دارم باهات حرف می زنم. پولتو بذار جلو آیینه دو تا شه!
_خیلی خب جناب آقای دانای ندار اگر با بنده امری ندارید از محضرتون مرخص شم!!!
_صبر کن! من حرف آخرم رو می زنم اگر غیر منطقی بود می تونی غیر از لگدی که تو ما تحتم می زنی، یه تف هم تو صورتم بندازی و بری. قبول؟
_بفرمایید.فقط زود تمومش کنید!
_باشه زود...اگر یه بار برای همیشه پولدارا و اونایی که دستشون به دهنشون می رسه به خودشون سختی می دادن و مشکل رو اساسی حل می کردن دیگه نیاز نبود تا تیر و ترکشون که شما باشی،تو قرن بیستم...
_بیست و یکم!
_باشه بابا...دیگه نیاز نبود تا تیر و ترکشون که شما باشی تو قرن بیست و یکم، پول خرد نثار گداها و پا برهنه ها بکنن. اگر پولدار ها یه نمه حوصله داشتن و مشکل بدبختا را مشکل خودشون می دونستن الان همه با هم یه جایی بودیم خفن تر از اون افق های انسانی بشری و از این جور مزخرفات. می دونی جناب من خسته شدم اینقدر این ور خط منتظر نشستم تا یه آدم عاقل بالاتر از خط فقر پیدا کنم. نمی دونم چرا اکثر پولدارا عقل درست و حسابی ندارن! ما این پایین داریم تاوان گشادی شما رو می دیم بخدا...
_ مردک بی ادب! حرف دهنتو بفهم. شما موجودات واقعا پر رو هستین
_چی شد؟ کجا رفتی؟ بیا بابا. اردنگی رو بی خیال شدی؟ تف چی؟ حداقل تف رو بنداز تو صورتم بلکه خنک شی یکم...تو هم مثل بقیه شون...هه هه ...راستی یادت نره بهم مدیون هستیا!


  • صادق لطفی زاده

تجربه نزدیک به مرگ-یک موهبت الهی

پنجشنبه, ۶ فروردين ۱۳۹۴، ۰۶:۵۵ ب.ظ

گاهی اوقات پریدن یک چیز ساده توی گلو و بسته شدن راه تنفس و درد قفسه سینه و عرق روی تن و یخ زدن بدن، باعث می شه ارزش زندگی رو با کیفیت بلوری بفهمی و اینکه چه ساده می تونه ترتیب این جسمت داده بشه و تو چقدر احماقنه احساس امنیت میکنی.

نزدیک شدن به لبه زندگی و تجربه نزدیک به مرگ هرچند ممکنه در همون آن، بشدت وحشتناک باشه اما بعد از اون درهای جدیدی برای انسان باز میشه. درهای واقع نگری و خروج از توهم روزمرگی

برای تفریح هم که شده خوبه آدم گاهی تجربه نزدیک به مرگ داشته باشه...

  • صادق لطفی زاده

مکش واردات و میوه های کرم خورده

سه شنبه, ۴ فروردين ۱۳۹۴، ۰۹:۳۷ ق.ظ

چیزی که این روز ها خیلی اذیت کننده شده افتتاح پی در پی فروشگاه های بزرگ یا همون "مال" ها تو کشورمون هست. از چند زاویه می شه به این موضوع نگاه کرد.

یک سرمایه دار فروشگاه یا پاساژی تاسیس میکند و اون رو اجاره میدهد. هزینه این اجاره ها باید در بیاد. عموما کسانی که این واحد ها رو اجاره میکنند بجای جنس های تولیدی اجناس وارداتی رو بفروش می رسونند. چون هم راحت تره و هم درد سر تولید رو نداره و هم این که عموما آدما مرد تولید نیستن!حالا هر قدر این واحد ها بیشتر باشن حجم واردات بیشتر خواهد شد و هر قدر جنس های خارجی بیشتر وارد بشن و جاپاشون رو بیشتر محکم بکنند عرصه رقابت برای جنس داخلی سخت تر میشه.

واقعیت تلخ اینه که دلالی و واسطه گری برای خیلی ها لذت بخش شده. هر روز در اطرافم افراد بیشتری رو میبینم که رو به واسطه گری میارند. از خرید و فروش ماشین بگیر تا واردات اجناس بنجل مصرفی.

نکته ای که درباره این افراد فهمیدم اینه که:

این ها به دنبال انجام دادن کار نیستند. پول درآوردن مهم ترین فکر اوناست. درباره این جمله شاید بعد تر بیشتر نوشتم. آفتی که در بچه  مذهبی ها هم دیده ام  و چند وقتی هست ذهنم رو درگیر کرده...

در اینجا نمی خواهم درباره بی برکت بودن پول دلالی و غر زدن همیشه این قشر که هیچ وقت هم راضی نیستن از وضع موجود صحبت بکنم. بیشترین نگرانی من نسل بچه هایی هستند که در حال دیدن شغل های والدینشون هستند. ایجاد کردن فکر تولید تو ذهن این بچه ها می تونه زندگیشون رو تغییر بده.

چند روز پیش حین عید دیدنی با بچه های کوچک فامیل یک بازی راه انداختیم که هر کس بیاد و درباره کارخونه ای که داره توضیح بده. یکیشون با ده میلیون تومان فرضی که داشت میخواست بره خارج بنز وارد کنه! یکی دیگه هم با ارث پدری فرضی که بهش رسیده بود میخواست در داخل کشور ماشین خارجی تولید کنه!!

باید این نسل در حال رسیدن رو دریابیم وگرنه با مشتی میوه کرم خورده مواجه میشیم !

  • صادق لطفی زاده

یک سوال ساده ویرانگر

سه شنبه, ۲۶ اسفند ۱۳۹۳، ۰۶:۳۶ ق.ظ

رفیقی داشتیم که تعریف می کرد که فامیلی داشتند که عادت داشت بچه های کوچک فامیل را با یک سوال ویران کند. مثلا در مهمانی او را گیر می آورد و می گفت خب عمو بزرگ شدی می خوای چه کاره بشی؟ و اون بچه مظلوم از همه جا بی خبر هم با خوشحالی که کسی آدم حسابش کرده جواب می داد که مثلا مهندس یا دکتر یا هر چی

و بعد نوبت آن سوال ویرانگر بود: "خب که چی؟" و بچه شروع می کرد جواب های ساده دادن و بعد در مقابل هر جوابش دوباره سوال خب که چی قرار می گرفت و کم کم کار بچه به هنگ کردن می کشید

هر چند نگاه این فامیل رفیق ما کمی تلخ و ناامید کننده بود اما ارزش زندگی آدما در مقابل همین سوال "خب که چی " و تسلسل اون نمایان می شه

درس میخونی؟ که چی؟

میخوای فوتبالیست شی؟ که چی؟

میخوای مهندس شی؟ که چی؟

و الی آخر.

این سوال ساده بشدت به آخر قضیه کار داره. آخر این کاری که داری انجام می دهی. آخر این عمری که داری و نمی دونی تهش کجاست؟ امروز، فردا، پس فردا؟

این سوال بشدت به "آخرت" گیر میده. حالا میتونی اون رو آخَرت بخونی یا آخِرت!

راستش را بخواهید از یک سنی به بعد آدم ها می ترسند که خودشون رو با این سوال مواجه کنند چون ممکن هست به قیمت زیر سوال رفتن کل زندگیشون تمام بشه.

خوبه که تا آدم فرصت داره تکلیف خودش را با این سوال مشخص کنه وگرنه رکب بدی از روزگار خواهد خورد.

باید با این سوال مواجه شد:

خب که چی؟


پ ن : برای فهم ساده تر مخاطب می تونین سوال رو این طور اصلاح کنین: خب بعدش چی؟

:)


  • صادق لطفی زاده

به سادگی اضافه کردن پیشوند "مرحوم"

شنبه, ۲ اسفند ۱۳۹۳، ۱۰:۱۷ ب.ظ

امروز ظهر بصورت کاملا ناگهانی خبر در گذشت رفیق چند ساعته ام بهم رسید. چند روز پیش به بهانه دیدن رفقا به موسسه طلوع رفتم. مهمان ناخوانده جلسه کتابخوانی شهید مطهری شدم و مرحوم پور رشتی رو اونجا دیدم. 

اخلاق چاپلوسی و خوب گویی به علت مرگ ندارم اما این بنده خدا بشدت خوب بود و پیگیر. جوان و پر انرژی که تقریبا جلسه رو با با حاشیه هایی که به کتاب زده بود پیش می برد. به علت همین بیش فعالی و انرژی،در ابتدا کمی باهاش حال نکردم!

و امروز اون دیگه نیست. چرا؟ ظاهر قضیه عمل ناموفق سیستم گوارشی بوده. اما خب همه این ها یه بهونه بچگانه بیشتر نیست. 

انگار که تریلی هیژده چرخ مرگ با سرعت زیاد از کنارم گذشته و خودمونیم، بصورت کاملا احمقانه ای خیالم کمی راحته که آخی ...بخیر گذشت. انگار از این حماقت متراکمی که مدام رو سر ما آدما آوار می شه گریزی نیست. بصورت لحظه ای کمی آدمیم و بعد احمق. دوباره کمی آدمیم و بعد احمقِ ممتد. و این رفت و برگشت ادامه داره تا ته خط

چی بسر ما آدما اومده که دیگه قدرت بیدار شدن هم نداریم؟

روحت شاد رفیق دو ساعت و خورده ای و تا آخر عمر در ذهن ماندگارم.


پ ن : اگر مقدور بود حمد و صلواتی نثار این عزیز کنید

  • صادق لطفی زاده

خطرهای خوردگیِ خواندن

پنجشنبه, ۳۰ بهمن ۱۳۹۳، ۰۸:۴۸ ق.ظ
خوب یا بد دستگاه ها ی ارتباطی جدید در حال تربیت کردن ما هستند
یکی از خطراتی که به نظرم ممکنه در چند سال آینده رخ بده مشکل عدم توانایی خواندن متن های طولانی توسط  مردم عامه هست. زیاد در معرض هرزنامه های شبکه های اجتماعی بودن به نظرم میتونه ساختار ذهنی مغز رو بشدت تحت تاثیر قرار بده. شاید این بخش رو باید یکم بیشتر توضیح بدم:
ببینین رفتارهای عادی روزانه ما اگر طولانی بشن تبدیل به عادت هایی میشن که ممکنه ارگان های مختلف بدن رو درگیر کنه و به نظرم اگر این ارگان ها عصبی و روانی باشن برگردوندن اون ها به وضع قبلی یا حالت بهینه سخت تر اتفاق می افته و نیاز به همت بیشتری داره.
افراد زیادی رو میبینم که در شبکه های اجتماعی مختلف فعال هستن و هر روز در معرض گلوله باران نوتیف های شبکه های اجتماعی اند. این حالت بهینه ای هست که فرض میکنیم طرف فقط به نوتیف ها اهمیت میده و مدام در استریم یا هرزنامه سرگردان نیست. این آدمها ناخود آگاه به سمت پرتگاهای دم دمی مزاجی و حیرانی در هر وادی سر میخورن.
و خب فکرش رو بکنین این افراد عموما روی هیچ چیز طولانی نمی تونن تمرکز بکن و بعضا خواندن یه کتاب ساده شازده کوچوله برای اونها از کندن کوه هم سخت تر میشه
و بنظرم پیش بینی بعدش خیلی سخت نیست. انبوه انسان های نفهم و سطحی که از نفوذ به عمق عاجزند و فقط حمل کننده انبوهی از اطلاعات با تاریخ مصرف چند روز هستند. این افراد سید  های خوبی برای رسانه های تصویری هستند. به نظرم در اطراف همه ما از این آدم ها هستند که نیاز به کمک دارند تا از این حالت در بیان

این خطر بزرگیه که باید از شر کتاب و کتاب خونی کندش

پ ن : اخیرا در کشورمون کتاب صوتی در حال باب شدن هست. با تمام ظرفیت های که این موجود داره اما نسبت به برخی حاشیه های اون بیمناکم...
  • صادق لطفی زاده

یک قتل در زندگی لازمه

سه شنبه, ۷ بهمن ۱۳۹۳، ۰۷:۲۳ ق.ظ

در  اعماق وجود هر کسی یه نفر هست که روی مبل لم داده و هر وقت قرار هست که اون فرد کار جدیدی رو شروع کنه اون با لحنی همراه با تمسخر میگه:

تو نمی تونی... تو این کاره نیستی...

مهمترین کار هر انسان در مواجه با این فرد مبل نشین اینه که یکبار برای همیشه یه تیر تو مغز این موجود خالی کنه

  • صادق لطفی زاده

معلق

يكشنبه, ۱۶ آذر ۱۳۹۳، ۱۱:۱۱ ق.ظ

دیروز با هادی محمدیان، بچه های هیات هنر رو که عازم کربلا بودن بدرقه کردیم. تا فرودگاه امام خمینی باهاشون بودیم و صبر کردیم تا آخرین نفر هم از گیت رد بشه.با اینکه می دونستیم قراره ما هم چند روز بعد بهشون ملحق بشیم اما یک حس عجیب جاماندن درونمون ایجاد شده بود. باورش برای خودم هم سخت بود اما انگار در شهر کسی جز من نبود. انگار تنها شده بودم. همه یا رفتند یا در حال رفتن اند. من می دونم قضا و قدر ،قدرتش خیلی بیستر از اون بلیط پرواز عصر پنج شنبه من هست. دلم آشوبه 

وهب رامزی امروز زنگ زده بود و میگفت: چی میکنی با این رئالیسم جادویی که تو عالم روان شده داداش؟ من تنها جوابی که داشتم این بود که کنارش نشستم و فقط گذر عمرم رو تماشا میکنم!

وهب هم گویا دیوونه شده بود. اون هم حس من رو داشت. بمن گفت که دارم جمع میکنم تا چند روز دیگه برم مرز...

نمی دونم کسی میتونه تحلیل کنه که چرا ما نسبتمون با این اتفاق سالیانه داره اینجوری می شه؟ بر خلاف اونایی که فکر میکنن این جریان داره تبدیل به سنت می شه من اما فکر میکنم کار داره به جنون کشیده میشه.دیدم عده زیادی از رفقا رو که امسال قصد رفتن نداشتن اما وقتی اومده بودن میدون امام حسین برای بدرقه، رسما چت کرده بودن و میخواستن هر طور شده خودشون رو برسونن. چی به سر مردم اومده که اینجور شدن؟ شک ندارم هر کس یکبار پیاده روی اربعین رو بره دیگه نمی تونه نسبت به این مساله بی تفاوت باشه..هر سال دم اربعین دلش بالا و پایین میشه تا برسه به به اون جاده

دوست ندارم از این جریان جدا بیافتم. شاید امسال آخرین بار باشه



  • صادق لطفی زاده

چند همشهری در ساعت 22:40

يكشنبه, ۲ آذر ۱۳۹۳، ۰۶:۱۴ ق.ظ

به ساعت پایین مانیتور نگاه می کنم.از ده شب گذشته. کار امروز تقریبا تمام شده و کم کم وسایلم را جمع و جور میکنم که به خانه بروم. بلند می شوم.کش و قوسی به بدنم میدهم و طبق عادت همیشگی از لای کرکره نگاهی به بیرون،به چهار راه کنار ساختمان محل کارم می اندازم. از دست فروش ها و دوره گردها جز یکی، همه رفته اند.

چراغ ها را خاموش میکنم.از ساختمان چهار طبقه بیرون میزنم و سوار ماشینم می شوم. صد و سی و چند ثانیه تا سبز شدن چراغ باقی مانده. ماشین را نرم به پشت خط عابر می برم.تک و توک ماشین های دیگر هم اضافه می شوند. پیرمرد روزنامه فروش بین ماشین ها می چرخد.ن گاهش میکنم و در فکرم میگذرد که در تمام مدتی که او این چهار راه را بالا و پایین میکند من جلوی رایانه مشغول کارم. هر دوی ما در حال تحلیل رفتن هستیم منتها با روش های متفاوت. حس ترحمی نسبت این پیرمرد دارم .حتی وقتی به من نزدیک میشود تا روزنامه "همشهری" امروز را تنها در دو ساعت مانده به پایان روز به من بفروشد توی ذوقش نمیزنم که آخه مرد حسابی الان من این روزنامه بدرد نخورت رو میخواهم چکار؟ روز تموم شده. کجای کاری؟ من دانا البته این رو هم میدونم که اگر نیاز نداشت قطعا اون هم دوست داشت الان توی یه جای گرم و نرم باشه. همه این ها را قورت میدهم و شیشه را پایین میکشم و بجای یکی،دو تا روزنامه ازش میخرم. همراه با ویژه نامه.خیر ببینی میگوید و میرود به امید دشت بعدی

چراغ سبز میشود ماشین را تکان میدهم..دزدگی نگاهی به تیتر روزنامه میکنم.

رئیس جمهور: چهره شهر را از دست فروشان و متکدیان پاک کنیم...

نگاهی به آیینه میکم..پیرمرد روزنامه فروش در آیینه کم کم ناپدید میشود

  • صادق لطفی زاده

ریاضی، آرزوهای دور و استخراج ثروت از فقر

يكشنبه, ۱۸ آبان ۱۳۹۳، ۰۸:۲۳ ب.ظ

یکی از ناجوانمردانه ترین روش های کسب ثروت توسط شرکت های تولیدی در جهان -که در کشور ما هم در حال عادی شدن هست-تکیه بر نداری طبقه متوسط و فقیر جامعه هست. عموم مردم بدنبال راهی برای بهتر شدن وضع زندگی خود هستن و شانس قطعا یکی از راه های ممکن هست. بر همین اساس بهترین روش برای استخراج ثروت از فقر اینه که توهم دروازه شانس رو تا جایی که میتونی جلوی چشم این آدم ها واقعی نشون بدین.

مثلا با ارسال فلان کد از روی محصول کارخانه این شانس رو به مصرف کننده ها بدین که صاحب یک خودرو یا یک چیز خارج از تصورش بشه. این راز نهفته در همه تبلیغات این چند وقت در جامعه مون هست: استحمار مصرف کننده و تحمیق اون و سو استفاده از فقر و آرزوی های در پس اون. و ناراحت کننده تر اینه که صدا و سیما و خیلی از ارگان های دولتی بستر امنی شدن برای این بی مروتی.

اما قسمت دراماتیک و تاسف بر انگیز ماجرا در این فرمول خلاصه میشه:

هر قدر تبلیغات این مسابقات بیشتر میشه احتمال برنده شدن هر فرد پایین میاد . اما جناب فروشنده قطعا به سود بیشتری میرسه.

تنها راه برای مقابله با این روش های ناجوانمردانه دعوت مردم به قناعت هست.چیزی که هلاک کننده کمپانی های بزرگ تولید کننده هست


پ ن: ممکنه عده ای اعتراض کنن که این ها در راستای حمایت از تولید ملی هست و از این قسم حرف ها. در جواب این افراد باید لیست شرکتهایی که این کار رو میکنن بدستش داد تا درصد تولید کننده یا وارد کننده بودن رو با هم مقایسه کنه

پ ن2 :این جور کارها باعث بی جهت بیشتر خریدن محصول از سمت مصرف کننده میشه.در حالی که نیاز واقعی این فرد خیلی کمتر از این حالت غیر عادی خرید هست


  • صادق لطفی زاده