فراتر از افق های بشری؛ همسطح خیابان < داستان >
_اگر من به تو راست قضیه رو نگفته باشم چی؟ می دونی اونوقت یه جورایی سرت کلاه رفته! این طور نیست؟
- ۲ نظر
- ۱۳ فروردين ۹۴ ، ۱۴:۰۲
_اگر من به تو راست قضیه رو نگفته باشم چی؟ می دونی اونوقت یه جورایی سرت کلاه رفته! این طور نیست؟
گاهی اوقات پریدن یک چیز ساده توی گلو و بسته شدن راه تنفس و درد قفسه سینه و عرق روی تن و یخ زدن بدن، باعث می شه ارزش زندگی رو با کیفیت بلوری بفهمی و اینکه چه ساده می تونه ترتیب این جسمت داده بشه و تو چقدر احماقنه احساس امنیت میکنی.
نزدیک شدن به لبه زندگی و تجربه نزدیک به مرگ هرچند ممکنه در همون آن، بشدت وحشتناک باشه اما بعد از اون درهای جدیدی برای انسان باز میشه. درهای واقع نگری و خروج از توهم روزمرگی
برای تفریح هم که شده خوبه آدم گاهی تجربه نزدیک به مرگ داشته باشه...
چیزی که این روز ها خیلی اذیت کننده شده افتتاح پی در پی فروشگاه های بزرگ یا همون "مال" ها تو کشورمون هست. از چند زاویه می شه به این موضوع نگاه کرد.
یک سرمایه دار فروشگاه یا پاساژی تاسیس میکند و اون رو اجاره میدهد. هزینه این اجاره ها باید در بیاد. عموما کسانی که این واحد ها رو اجاره میکنند بجای جنس های تولیدی اجناس وارداتی رو بفروش می رسونند. چون هم راحت تره و هم درد سر تولید رو نداره و هم این که عموما آدما مرد تولید نیستن!حالا هر قدر این واحد ها بیشتر باشن حجم واردات بیشتر خواهد شد و هر قدر جنس های خارجی بیشتر وارد بشن و جاپاشون رو بیشتر محکم بکنند عرصه رقابت برای جنس داخلی سخت تر میشه.
واقعیت تلخ اینه که دلالی و واسطه گری برای خیلی ها لذت بخش شده. هر روز در اطرافم افراد بیشتری رو میبینم که رو به واسطه گری میارند. از خرید و فروش ماشین بگیر تا واردات اجناس بنجل مصرفی.
نکته ای که درباره این افراد فهمیدم اینه که:
این ها به دنبال انجام دادن کار نیستند. پول درآوردن مهم ترین فکر اوناست. درباره این جمله شاید بعد تر بیشتر نوشتم. آفتی که در بچه مذهبی ها هم دیده ام و چند وقتی هست ذهنم رو درگیر کرده...
در اینجا نمی خواهم درباره بی برکت بودن پول دلالی و غر زدن همیشه این قشر که هیچ وقت هم راضی نیستن از وضع موجود صحبت بکنم. بیشترین نگرانی من نسل بچه هایی هستند که در حال دیدن شغل های والدینشون هستند. ایجاد کردن فکر تولید تو ذهن این بچه ها می تونه زندگیشون رو تغییر بده.
چند روز پیش حین عید دیدنی با بچه های کوچک فامیل یک بازی راه انداختیم که هر کس بیاد و درباره کارخونه ای که داره توضیح بده. یکیشون با ده میلیون تومان فرضی که داشت میخواست بره خارج بنز وارد کنه! یکی دیگه هم با ارث پدری فرضی که بهش رسیده بود میخواست در داخل کشور ماشین خارجی تولید کنه!!
باید این نسل در حال رسیدن رو دریابیم وگرنه با مشتی میوه کرم خورده مواجه میشیم !
رفیقی داشتیم که تعریف می کرد که فامیلی داشتند که عادت داشت بچه های کوچک فامیل را با یک سوال ویران کند. مثلا در مهمانی او را گیر می آورد و می گفت خب عمو بزرگ شدی می خوای چه کاره بشی؟ و اون بچه مظلوم از همه جا بی خبر هم با خوشحالی که کسی آدم حسابش کرده جواب می داد که مثلا مهندس یا دکتر یا هر چی
و بعد نوبت آن سوال ویرانگر بود: "خب که چی؟" و بچه شروع می کرد جواب های ساده دادن و بعد در مقابل هر جوابش دوباره سوال خب که چی قرار می گرفت و کم کم کار بچه به هنگ کردن می کشید
هر چند نگاه این فامیل رفیق ما کمی تلخ و ناامید کننده بود اما ارزش زندگی آدما در مقابل همین سوال "خب که چی " و تسلسل اون نمایان می شه
درس میخونی؟ که چی؟
میخوای فوتبالیست شی؟ که چی؟
میخوای مهندس شی؟ که چی؟
و الی آخر.
این سوال ساده بشدت به آخر قضیه کار داره. آخر این کاری که داری انجام می دهی. آخر این عمری که داری و نمی دونی تهش کجاست؟ امروز، فردا، پس فردا؟
این سوال بشدت به "آخرت" گیر میده. حالا میتونی اون رو آخَرت بخونی یا آخِرت!
راستش را بخواهید از یک سنی به بعد آدم ها می ترسند که خودشون رو با این سوال مواجه کنند چون ممکن هست به قیمت زیر سوال رفتن کل زندگیشون تمام بشه.
خوبه که تا آدم فرصت داره تکلیف خودش را با این سوال مشخص کنه وگرنه رکب بدی از روزگار خواهد خورد.
باید با این سوال مواجه شد:
خب که چی؟
پ ن : برای فهم ساده تر مخاطب می تونین سوال رو این طور اصلاح کنین: خب بعدش چی؟
:)
امروز ظهر بصورت کاملا ناگهانی خبر در گذشت رفیق چند ساعته ام بهم رسید. چند روز پیش به بهانه دیدن رفقا به موسسه طلوع رفتم. مهمان ناخوانده جلسه کتابخوانی شهید مطهری شدم و مرحوم پور رشتی رو اونجا دیدم.
اخلاق چاپلوسی و خوب گویی به علت مرگ ندارم اما این بنده خدا بشدت خوب بود و پیگیر. جوان و پر انرژی که تقریبا جلسه رو با با حاشیه هایی که به کتاب زده بود پیش می برد. به علت همین بیش فعالی و انرژی،در ابتدا کمی باهاش حال نکردم!
و امروز اون دیگه نیست. چرا؟ ظاهر قضیه عمل ناموفق سیستم گوارشی بوده. اما خب همه این ها یه بهونه بچگانه بیشتر نیست.
انگار که تریلی هیژده چرخ مرگ با سرعت زیاد از کنارم گذشته و خودمونیم، بصورت کاملا احمقانه ای خیالم کمی راحته که آخی ...بخیر گذشت. انگار از این حماقت متراکمی که مدام رو سر ما آدما آوار می شه گریزی نیست. بصورت لحظه ای کمی آدمیم و بعد احمق. دوباره کمی آدمیم و بعد احمقِ ممتد. و این رفت و برگشت ادامه داره تا ته خط
چی بسر ما آدما اومده که دیگه قدرت بیدار شدن هم نداریم؟
روحت شاد رفیق دو ساعت و خورده ای و تا آخر عمر در ذهن ماندگارم.
پ ن : اگر مقدور بود حمد و صلواتی نثار این عزیز کنید
در اعماق وجود هر کسی یه نفر هست که روی مبل لم داده و هر وقت قرار هست که اون فرد کار جدیدی رو شروع کنه اون با لحنی همراه با تمسخر میگه:
تو نمی تونی... تو این کاره نیستی...
مهمترین کار هر انسان در مواجه با این فرد مبل نشین اینه که یکبار برای همیشه یه تیر تو مغز این موجود خالی کنه
دیروز با هادی محمدیان، بچه های هیات هنر رو که عازم کربلا بودن بدرقه کردیم. تا فرودگاه امام خمینی باهاشون بودیم و صبر کردیم تا آخرین نفر هم از گیت رد بشه.با اینکه می دونستیم قراره ما هم چند روز بعد بهشون ملحق بشیم اما یک حس عجیب جاماندن درونمون ایجاد شده بود. باورش برای خودم هم سخت بود اما انگار در شهر کسی جز من نبود. انگار تنها شده بودم. همه یا رفتند یا در حال رفتن اند. من می دونم قضا و قدر ،قدرتش خیلی بیستر از اون بلیط پرواز عصر پنج شنبه من هست. دلم آشوبه
وهب رامزی امروز زنگ زده بود و میگفت: چی میکنی با این رئالیسم جادویی که تو عالم روان شده داداش؟ من تنها جوابی که داشتم این بود که کنارش نشستم و فقط گذر عمرم رو تماشا میکنم!
وهب هم گویا دیوونه شده بود. اون هم حس من رو داشت. بمن گفت که دارم جمع میکنم تا چند روز دیگه برم مرز...
نمی دونم کسی میتونه تحلیل کنه که چرا ما نسبتمون با این اتفاق سالیانه داره اینجوری می شه؟ بر خلاف اونایی که فکر میکنن این جریان داره تبدیل به سنت می شه من اما فکر میکنم کار داره به جنون کشیده میشه.دیدم عده زیادی از رفقا رو که امسال قصد رفتن نداشتن اما وقتی اومده بودن میدون امام حسین برای بدرقه، رسما چت کرده بودن و میخواستن هر طور شده خودشون رو برسونن. چی به سر مردم اومده که اینجور شدن؟ شک ندارم هر کس یکبار پیاده روی اربعین رو بره دیگه نمی تونه نسبت به این مساله بی تفاوت باشه..هر سال دم اربعین دلش بالا و پایین میشه تا برسه به به اون جاده
دوست ندارم از این جریان جدا بیافتم. شاید امسال آخرین بار باشه
به ساعت پایین مانیتور نگاه می کنم.از ده شب گذشته. کار امروز تقریبا تمام شده و کم کم وسایلم را جمع و جور میکنم که به خانه بروم. بلند می شوم.کش و قوسی به بدنم میدهم و طبق عادت همیشگی از لای کرکره نگاهی به بیرون،به چهار راه کنار ساختمان محل کارم می اندازم. از دست فروش ها و دوره گردها جز یکی، همه رفته اند.
چراغ ها را خاموش میکنم.از ساختمان چهار طبقه بیرون میزنم و سوار ماشینم می شوم. صد و سی و چند ثانیه تا سبز شدن چراغ باقی مانده. ماشین را نرم به پشت خط عابر می برم.تک و توک ماشین های دیگر هم اضافه می شوند. پیرمرد روزنامه فروش بین ماشین ها می چرخد.ن گاهش میکنم و در فکرم میگذرد که در تمام مدتی که او این چهار راه را بالا و پایین میکند من جلوی رایانه مشغول کارم. هر دوی ما در حال تحلیل رفتن هستیم منتها با روش های متفاوت. حس ترحمی نسبت این پیرمرد دارم .حتی وقتی به من نزدیک میشود تا روزنامه "همشهری" امروز را تنها در دو ساعت مانده به پایان روز به من بفروشد توی ذوقش نمیزنم که آخه مرد حسابی الان من این روزنامه بدرد نخورت رو میخواهم چکار؟ روز تموم شده. کجای کاری؟ من دانا البته این رو هم میدونم که اگر نیاز نداشت قطعا اون هم دوست داشت الان توی یه جای گرم و نرم باشه. همه این ها را قورت میدهم و شیشه را پایین میکشم و بجای یکی،دو تا روزنامه ازش میخرم. همراه با ویژه نامه.خیر ببینی میگوید و میرود به امید دشت بعدی
چراغ سبز میشود ماشین را تکان میدهم..دزدگی نگاهی به تیتر روزنامه میکنم.
رئیس جمهور: چهره شهر را از دست فروشان و متکدیان پاک کنیم...
نگاهی به آیینه میکم..پیرمرد روزنامه فروش در آیینه کم کم ناپدید میشود
یکی از ناجوانمردانه ترین روش های کسب ثروت توسط شرکت های تولیدی در جهان -که در کشور ما هم در حال عادی شدن هست-تکیه بر نداری طبقه متوسط و فقیر جامعه هست. عموم مردم بدنبال راهی برای بهتر شدن وضع زندگی خود هستن و شانس قطعا یکی از راه های ممکن هست. بر همین اساس بهترین روش برای استخراج ثروت از فقر اینه که توهم دروازه شانس رو تا جایی که میتونی جلوی چشم این آدم ها واقعی نشون بدین.
مثلا با ارسال فلان کد از روی محصول کارخانه این شانس رو به مصرف کننده ها بدین که صاحب یک خودرو یا یک چیز خارج از تصورش بشه. این راز نهفته در همه تبلیغات این چند وقت در جامعه مون هست: استحمار مصرف کننده و تحمیق اون و سو استفاده از فقر و آرزوی های در پس اون. و ناراحت کننده تر اینه که صدا و سیما و خیلی از ارگان های دولتی بستر امنی شدن برای این بی مروتی.
اما قسمت دراماتیک و تاسف بر انگیز ماجرا در این فرمول خلاصه میشه:
هر قدر تبلیغات این مسابقات بیشتر میشه احتمال برنده شدن هر فرد پایین میاد . اما جناب فروشنده قطعا به سود بیشتری میرسه.
تنها راه برای مقابله با این روش های ناجوانمردانه دعوت مردم به قناعت هست.چیزی که هلاک کننده کمپانی های بزرگ تولید کننده هست
پ ن: ممکنه عده ای اعتراض کنن که این ها در راستای حمایت از تولید ملی هست و از این قسم حرف ها. در جواب این افراد باید لیست شرکتهایی که این کار رو میکنن بدستش داد تا درصد تولید کننده یا وارد کننده بودن رو با هم مقایسه کنه
پ ن2 :این جور کارها باعث بی جهت بیشتر خریدن محصول از سمت مصرف کننده میشه.در حالی که نیاز واقعی این فرد خیلی کمتر از این حالت غیر عادی خرید هست